مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 6 روز سن داره

بامزی

مهدی و کلمات هم وزن

به نام خدا   مدتیه مهدی انتهای فیلم خواننده ها که می خونن همراهشون تکرار می کنه. سعی می کنه مثل اونا شعر رو زمزمه کنه. و دیشب مشغول بازی کردن بود و حرف زدن با خودش بود که متوجه شدم چندتا کلمات هم وزن را با هم به زبان آورد مثل... کجایی چایی بیایی. جایی میایی و... خیلی برام جالب بود. امیدوارم پیشرفت کنه.
9 آذر 1394

شال سبز

به نام خدا مهدی یه شال سبز داره که روش نام امام حسین نوشته شده. شال رو روی گردنش می زاره و حسین حسین میگه. میگم قربونت برم پسرم , سید قشنگم. امام حسین پشت و پناهت. حضرت مهدی همراهت.
6 آذر 1394

زنگ چیه نقاشی کی وارده کی ناشی؟؟؟

به نام خدا   مهدی علاوه بر اینکه دلش میخواد چیزای جدید یاد بگیره و از اونجا که خوب یادگرفته چطور با تنهایی خودش بسازه و سرش رو گرم کنه حالا دیگه یه زنگ نقاشی هم به سرگرمیهاش اضافه کرد خیلی خودش رو با نقاشی سرگرم می کنه. میدونه چطور باید مداد دست بگیره. و روی کاغذ سفید نقاشی می کشه... مامان... مامان؟ جانم مهدی؟ این باباست... بابا رو کشیدی؟ آره ... کشیدم بابارو... آفرین چقدر قشنگ کشیدی. حالا میتونی مامانی رو بکشی؟ مامانی رو بکشم؟ آره عزیزم... اینا مامانی.. وای مهدی چقدر قشنگ کشیدی حالا مهدی رو بکش ... چشم مامان... مهدی کشیدم بیا. خیلی قشنگه.. آفرین. مامان قشنگه؟ آره عزیزم خیلی قشنگه.. مامانی خیلی قشنگه؟ آره خیلی. ...
6 آذر 1394

مهدی در آذرماه

به نام خدا   یه روز که میخواستیم از درب خونه بیرون بریم مهدی زودتر داخل آسانسور شد و درب آسانسور بسته شد. انگار از طبقه سوم یکی زده بود و مهدی داخل آسانسور بود و تا طبقه سوم رفت و بسیار ترسیده بود و مدام صدامون میزد از اون روز اصلا تنها وارد آسانسور نمیشه و دست من و باباش رو میگیره تا باهم وارد آسانسور بشیم. توی راه به سمت رفتن به تولد بچه ها بودیم که شیشه ماشین رو کشید پایین و کلی حرص خوردم و ترسیدم که سرما بخوره اما همینجور از شیشه به بیرون نگاه میکرد . رفته بودیم تا برای پسرعمه ها کادو بخریم و مهدی به هیچ عنوان لج نیاورد که بین این همه اسباب بازی براش بخریم . به تولد رفتیم موقع فوت کردن شمعها بود که مهدی هم با اونا شمع فو...
6 آذر 1394

مداحی

به نام خدا   مشغول به خوندن نماز بودم که مهدی کنارم نشست یه شانه شکسته شده از قبل رو به دست گرفته بود و من مشغول نماز خوندن بودم که صدای مهدی رو شنیدم داشت مداحی می خوند بعدش در انتها گفت بابا دستش رو بالا برد حسین . دلم می خواست از اون لحظه فیلم بگیرم اما نتونستم.
6 آذر 1394

ماشالا به هوش و درکت

به نام خدا    از قبل عمه آرزو سفارش داده بود که بچه ها قمقشون شکسته بیرون هستی براشون بخر. و بابایی هم خرید ولی تو اصلا نمی دونستی که بابایی قراره چیزی بخره... شب بود بابایی از سرکار اومد و صبح که بیرون بود دوتا قمقه که شکلش شبیه اسپره هست به رنگ قرمز و آبی خرید و چون قرار بود عمه شب بیاد خونمون بابایی برای اینکه یادش نره آورد خونه وقتی مهدی به دست باباش نگاه کرد و دوتا قمقه رو دید گفت سامان ... صالح؟؟؟ بابایی گفت آره ولی تو از کجا میدونی؟ بعد بغض کرد چرا باباش دوتا قمقه رو برای سامان و صالح خریده و براش چیزی نخریده نیم ساعتی هم با بابایی قهر کرد و حرف نمی زد بابایی با کلی منت کشی بالاخره باهم آشتی کردن. بابایی گفت من اگر ...
3 آبان 1394

ماجراهای مهدی در بانک

به نام خدا   ما به همراه مادرجون بانک رفته بودیم تا کارهای بانکی انجام بدیم و البته در دوبانک نزدیک به هم. برای همین بابایی برای کارهای بانکی مجبور میشه به بانک نزدیک مراجعه کنه و تو پیشم بودی وقتی بابایی از بانک خارج می شد براش دست تکون دادی بوسه فرستادی و اونجا توی بانک اونقدر شیرین کاری کردی که برای مردم و ریس بانک جالب بود و کلی جلب توجه کردی و همه یه جورایی نازت می دادن ریس بانک هم راه به راه بهت شکلات می داد وقتی می گفتم بشین اینقدر صندلی ها رو بهم نریز ریس بانک می گفت کاری بهش نداشته باشین اجازه بدین بازی کنه ماشالا پسر مهربون و دوست داشتنیه. و یه خانومی هم بهش شکلات می خواست بده مهدی تا اومد بگیره خانومه دستش رو کشید و مهد...
3 آبان 1394

ان شاء الله قلب مهربونت برای همیشه بتپه عزیزم

به نام خدا   این روزها رفتار مهدی خیلی شیرین تر از قبل شده. حتی شعور و درکش هم بیشتر شده. مادرجون (بابایی) خونه ما اومده بودن. حسابی با مهدی سرگرم شد. و کلی بازی می کردن با هم. مهدی از بس که فکر می کنه مادرجون هم بازیشه کلی سربه سرش میزاره. داشتیم شام می خوردیم و البته دوغ هم بود من از دوغ داخل لیوان ها ریختم و جای همگی سبز شام می خوردیم که لیوان دوغ مادرجون خالی شد... مهدی دوغ رو برداشت بریزه داخل لیوان و گفت مامان یون بخور... وقتی بطری دوغ خالی شد و دید لیوان مادرجون خالی شده از لیوان خودش میخواست برای مادرجون بریزه که گفتم مهدی زشته عیبه... خیلی ممنون که می خوای دوغت رو بدی مادرجون ولی این برای خودته چون دهن زدی دیگه نباید ت...
3 آبان 1394

کلمه جدید مهدی و کار جدیدش

به نام خدا مهدی بیا غذا بخور... نه بابا... مهدی میخواهی با این بازی کنی.... نه بابا... مهدی بامن بازی می کنی.... نه بابا نمی دونم اصلا این بچه نه بابا رو از کجا یاد گرفته کار جدیدش هم اینه که میاد جلوی صورتم به بهانه ترسوندنم یه دست محکم به هم میزنه این رو هم واقعا نمی دونم چه جوری از کجا یاد گرفت هروقت لباسش رو عوض می کنم میگه بریم... میگم کجا ... میگه بریم دیگه... میگم نه ما جایی نمیریم. طفلی صداش هم در نمیاد و هیچ اعتراضی نمی کنه که روزها توی خونه به چهاردیواری خونه زل میزنه. واقعا دلم براش میسوزه. خیلی بچم تنهاست.   ...
22 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد