مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

بامزی

مهدی در آذرماه

1394/9/6 13:06
نویسنده : مامانی
73 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

 

یه روز که میخواستیم از درب خونه بیرون بریم مهدی زودتر داخل آسانسور شد و درب آسانسور بسته شد. انگار از طبقه سوم یکی زده بود و مهدی داخل آسانسور بود و تا طبقه سوم رفت و بسیار ترسیده بود و مدام صدامون میزد از اون روز اصلا تنها وارد آسانسور نمیشه و دست من و باباش رو میگیره تا باهم وارد آسانسور بشیم.

توی راه به سمت رفتن به تولد بچه ها بودیم که شیشه ماشین رو کشید پایین و کلی حرص خوردم و ترسیدم که سرما بخوره اما همینجور از شیشه به بیرون نگاه میکرد . رفته بودیم تا برای پسرعمه ها کادو بخریم و مهدی به هیچ عنوان لج نیاورد که بین این همه اسباب بازی براش بخریم .

به تولد رفتیم موقع فوت کردن شمعها بود که مهدی هم با اونا شمع فوت می کرد.

مهدی رنگ آبی و قرمز و سیاه و سبز رو می شناسه و حتی بلده خوب تا هفت بشماره ولی هشت رو نمی گه و بعدش میگه نه ده. تقریبا بیشتر حیوونا رو هم میشناسه. خرگوش. موش. گنجشک. خروس. جوجه . مرغ. میمون. گربه. سگ. شیرو ببر. فیل . و...

جمله گفتن مهدی خیلی بهتر و رساتر شده و قابل مفهومه. یعنی خیلی بهتر شده... خداروشکر

مامان هوا خیلی سرده... آب سرده... مامان اینرو نمیخوام . مامان بریم توی اتاق بازی کنیم. درحالی که قبلا می گفت مامان بازی .

الان میدونه پول برای خرید کردن چیزاییه که لازم داریم ولی بیشتر کارت رو می شناسه بعنوان پول.

درحال یادگرفتن پایتختهاست. گاهی ازش میپرسم پایتخت ایران . میگه تهیان. یعنی همون تهران خودمون.

 

مهدی بیا برات غذا ریختم بشین بخور... نه نه نه ... مهدی سوپ خوشمزه... نه نه نه . مهدی ببین مامان عدس پلوی خوشمزه درست کرده بیا بخور... نه نه نه... مهدی آخه چرا نه!؟

یک هفته بخاطر غذا دادن به خرسی مهدی غذا میخورد و حالا دیگه براش عادی شده از خوردن دوباره دست کشیده. و فقط شیر...

یه کلیپی دیدم یهو بغضم گرفت و کمی اشکم دراومد مهدی اومد جلو مامان !؟ گفتم جانم ... گفت گریه نکن.

گفتم مهدی غذا نمی خوری ناراحت شدم دیگه... لباسم رو به سمت یخچال کشید و گفت بغلم کن.. مهدی رو بغل کردم داخل یخچال هرچی خوراکی نشون می داد و می گفت میخوام ... میخوام ... میخوام. یه نگاهی بهش کردم بوسم کرد... گفتم باشه عزیزم اما الان شیر خوردی بعد بهت میدم. بعد از مدتی سوپ را آوردم اولش نمیخواست بخوره بعد نشست تا آخرش خورد. اولین بار بود مهدی یه کاسه سوپ رو تا آخر می خورد.. اولین بار بود غذا رو اینجور خوب بدون اینکه حرص بخورم راحت خورد. اما این بچه فقط بخاطر اینکه غصه نخورم اینکارو کرد اما اینکارش راضیم نکرد چون اصلا دلم نمی خواست زورکی بخوره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد