مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

بامزی

51 روزگی

13/0/19 19:15
نویسنده : مامانی
32 بازدید
اشتراک گذاری
به نام خدا

پسر عزیزم مهدی گلم روز جمعه ابایی خونه بود و خودشو برای امتحان فردا آماده می کرد قرار بود بعد ازظهر بریم خونه مادرجون بابایی. اما مناظره های مربوط به انتخابات که شروع شد نگاه کردیم و دیرتر رفتیم. آقای غرضی از بین بقیه نمایندگان خیلی باحال صحبت می کرد کلی از حرفاش خندم میگرفت. بالاخره به خونه مادرجون بابایی رفتیم. عمه آرزو که قرار بود به خونشون بره نرفت و موند چون می خواست ببینتت. وقتی هم که اونجا بودیم همش بغل عمه آرزو بودی و مدام نازت می کرد و تکونت می داد می گفت بزرگ شدی می گفت به همه چیز توجه می کنی و خودتو لوس می کنی  و  می گفت خیلی عوض شدی  می گفت با اینکه خوابوندمش و الان کنارم خوابوندمش ولی دلم براش تنگ شده و من گفتم من بیشتر حتی توی خونه که روی تختش خوابیده و من توی هال هستم دلم براش تنگ میشه. خلاصه تمام روز و ساعات توی بغلش بودی فقط موقع شیرخوردن و پوشک عوض کردن می اومدی بغلم. و اون لحظه چقدر برام زیبا بود. حالا که اومدیم خونه انگار حالیت شده بود که از مهمونی اومدیم اولش خیلی ناراحتی کردی تا اینکه حالا مظلومانه خوابیدی. مامان و بابا روی ماهت رو می بوسن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد