روز پنج شنبه (دو ماه و 14 روزگي)
بالاخره بابايي از ما خداحافظي كرد و خداحافظي خيلي گرم ازت كرد تو رو بوسيد و نگات مي كرد بغلت كرد و باهات حرف ميزد و تو نگاش مي كردي و سعي مي كردي كه باهاش حرف بزني لابه لاي حرفاي بابايي مي خنديدي. و ازش مي خواستي تو بغلش نگهت داره اما وقتي تو رو زمين گذاشت دلم خالي شد برام سخت بود كه ببينم ديگه تا مدتي بابايي كنارمون نيست.
بابايي رو بدرقه كردم و مهرآرا و مهرآسا به همراه خاله هاله مهدكودك رفتن.
بابايي از اينكه تنها برمي گشت شيراز خيلي ناراحت بود. مي گفت خيلي زياد دلم برات تنگ مي شه.
و اما ماماني كه يكسال تنها توي خونه ساكت زندگي مي كرد و جز صداي تيك تاك ساعت صداي ديگه اي نمي شنيد خيلي سخت بود كه يه هفته خونه عمه و مادر (بابايي ) و سپس خونه مادرجون باشه. همش خاله هاله به ماماني مي گفت لاله تو چرا اينقدر عصبي شدي و نمي دونست كه من به سكوت عادت كردم حالا ديگه يه مدت طول مي كشه تا من دوباره به حالت عادي برگردم.
پسرم همش مي ترسيدم كه تو به هواي شمال شرجي بودن عادت نداشته باشي و اذيت بشي ولي خداروشكر تا حالا كه خوب بودي.
اما ماماني توي اين مدت همش معده درد داشت و نمي تونست آروم بگيره و قراره روز شنبه يعني فردا بره دكتر.