شمال و روزهاي برفي
من مهدي هستم و الان 9 ماه و نيم سنمه... وقتي 9 ماه و 5 روزم بود به شمال اومديم خونه پدرجون و مادرجوون. دايي ها و خاله ها رو بعد از 6 ماه مي ديدم اونموقع خيلي كوچيكتر بودم.
من و ماماني 15 روز تمام خونه پدرجوون بوديم و جايي نرفتيم آخه برف ميباريد... برف اونقدر زياد باريد كه ماماني ترسيد من رو بيرون ببره و مثل دفعات قبل دچار سرماخوردگي بشم...
وقتي پس از مدتي كه بارش برف تموم شد و هوا كمي گرمتر شد ماماني من رو برد روي برفها نشوند و حسابي ازم عكس گرفت اولين بار بود كه برف رو از نزديك مي ديدم ولي يه لحظه دستام به برف خورد و كلي زدم زير گريه آخه خيلي نمي دونم چي بود ولي يه چيزي بود كه ماماني بهش ميگه سرد بود مثل يخ.. آره دستم سرد شده بود و من ترسيدم و كلي گريه كردم... اما ماماني از فرصت استفاده كرد و از من و دخترخالهها حسابي عكس گرفت. جاي بابايي خيلي خالي بود. راستي بابايي اگه وبلاگ رو خوندي بدون دلم برات خيلي زياد تنگ شده.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی