مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

بامزی

روزهایی که گذشت و نبودیم.

13/0/14 1:1
نویسنده : مامانی
31 بازدید
اشتراک گذاری
به نام خدا

مهدی عزیزم پسر خوبم می دونم بین نوشته ها فاصله ی زیادی افتاده آخه گرچه اینترنت داشتم ولی اصلا حوصله اومدن به اینترنت رو نداشتم چون خیلی هم دلتنگ بودم هم مشغله من و بابایی خیلی زیاد بود.. از فروش خونه پدربزرگ گرفته تا کار انحصارورثه و شهرداری و دارایی همش به عهده بابایی بود و من هم مجبور بودم تموم روزها رو خونه مادرجون بابایی باشم یا ایشون پیش ما باشند تا بتونه بابایی کاراش رو انجام بده. و البته من هم درگیرش بودم اونقدر که وقت نمی کردم یه سر اینجا بیام. و گرچه میخواستم با موبایلم آپدیت کنم ولی اصلا تمرکز نداشتم. بلافاصله شب که میرسید خسته میشدم و همونجور که سرمو رو بالش میذاشتم خوابم میبرد.

در تمام این مدت بزرگ شدی یه مردی شدی واسه خودت.. و ما خوشحالیم که خدا تو رو به ما هدیه داد و به زندگیمون شادی بخشیدی.

عزیزمامان این روزها که شیرین و شیرین تر شدی مامانی رو در آغوش میکشی و دستای کوچولوت رو دور گردن مامانی میندازی و نازم می کنی خواستنی تر میشی. از اونجا که وقتی اسم غذا رو میارم میگم بیارم میخوری و میگی نچ هم اعصابمو خورد می کنی و هم مایه خندمون میشی. از اینکه یکی در خونه رو میزنه وقتی وارد میشه میای جلو دست میدی و یالله میکنی این یعنی داری پسر فهمیده ای میشی. خداروشکر

اما از مسافرتمون به شمال بگم اینه که بابایی نتونست همراهمون بیاد و موقع جداشدن توی فرودگاه دستت رو به سمت بابایی دراز کردی و مدام گریه می کردی و صداش میزدی که بغلت کنه ولی دیگه ما باید میرفتیم. و همینجور تا نشستن داخل هواپیما گریه کردی. بالاخره ما رفتیم شمال کنار پدرجون و مادرجون سال رو تحویل کردیم خیلی زیاد جای بابایی سبز بود. اولش خوب بود همه چیز. شما مدام مشغول بازی با بچه ها بودی. اما یه روز تماس تصویری با بابایی برقرار کردم از اون ساعت تا سه صبح گریه کردی و می گفتی بابا بود؟ و من که نمی تونستم آرومت کنم دلم می سوخت و بعدش از غصه مریض شدی. تب شدید که حتی با استامینوفن هم پایین نمی اومد هرچی دکتر رفتیم می گفتن هیچ گونه علایمی از سرماخوردگی و عفونت نداره و آخرش نفهمیدم برای چی بود اما اینو میدونم وقتی بابایی رو دیدی دیگه کاملا حالت خوب شد هرچند اولش با بابایی قهر بودی و نگاش هم نمی کردی ولی بعد کم کم آشتی کردی و حالا دیگه خداروشکر .

دیگه سعی می کنم من و تو تنها نریم مسافرت یعنی اگر میریم حتما بابایی کنارمون  باشه. امیدوارم به زودی عکسای مرور به مرور روزهای گذشته رو بزارم.

در ضمن امروز روز تولد بابایی .

بابایی تولدت مبارک از طرف پسر کوچولوت مهدی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد