مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

بامزی

ان شاء الله قلب مهربونت برای همیشه بتپه عزیزم

1394/8/3 14:03
نویسنده : مامانی
85 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

 

این روزها رفتار مهدی خیلی شیرین تر از قبل شده. حتی شعور و درکش هم بیشتر شده.

مادرجون (بابایی) خونه ما اومده بودن. حسابی با مهدی سرگرم شد. و کلی بازی می کردن با هم. مهدی از بس که فکر می کنه مادرجون هم بازیشه کلی سربه سرش میزاره. داشتیم شام می خوردیم و البته دوغ هم بود من از دوغ داخل لیوان ها ریختم و جای همگی سبز شام می خوردیم که لیوان دوغ مادرجون خالی شد... مهدی دوغ رو برداشت بریزه داخل لیوان و گفت مامان یون بخور... وقتی بطری دوغ خالی شد و دید لیوان مادرجون خالی شده از لیوان خودش میخواست برای مادرجون بریزه که گفتم مهدی زشته عیبه... خیلی ممنون که می خوای دوغت رو بدی مادرجون ولی این برای خودته چون دهن زدی دیگه نباید تعارف کنی.. مهدی هم گفته عیبه؟ عیبه؟ گفتم آره چون از دوغ توی لیوانت خوردی اگر نخورده بودی میتونستی بدی... بعد زیر لب گفت میتونسم بدم؟.. گفتم آره عزیزم. بعد از غذا دستش رو برای شکر بالا می بره و میگه الهی شکر... بعد میخواد مثل دعا بخونه زیر لب زمزمه می کنه من هم کمکش می کنم خدایا به همه مستضعفا هم برسون... الهی.. مهدی: آمییییییین.  مادرجون کلی ذوق میکرد با این آمین گفتنش.

عصر مادرجون گفت کمی دراز بکشم پام درد می کنه من هم توی آشپزخونه مشغول بودم که مهدی رفت بالش آورد زیر سر مادرجون.... مامان یوننن  بیا... مادرجون کلی ذوق کرد که مهدی این همه محبت داره و مهربونه.

میخواستم پای مهدی رو بشورم که دستش رو هم شستم با خیسی دستهای کوچکش مسح کشید و وضو گرفت و جانماز رو برداشت یک رکعتی نماز خوند رکوع و سجود و بعدش دعا کرد و جانماز رو جمع کرد. بعد اومد پیش مادرجون باهاش بازی کنه قاصدکی توی بالکن دیدم دادمش به مهدی ... مهدی به مادرجون نشون داد و مادرجون هم با مهدی کلی با قاصدک بازی کردن ... مهدی همش می خواست قاصدک رو فوت کنه روی صورت مادرجون که بعدش می خندید و سرش رو خم می کرد و می گفت عیبههههههههه؟ بعد می خندید... دوباره می خواست قاصدک رو فوت کنه روی صورت مادرجون دوباره گفت عیبههه سرش رو خم می کرد بعد می خندید کلی هم برای ما سرگرمی شده بود...

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد