ماجراهای مهدی در بانک
به نام خدا
ما به همراه مادرجون بانک رفته بودیم تا کارهای بانکی انجام بدیم و البته در دوبانک نزدیک به هم. برای همین بابایی برای کارهای بانکی مجبور میشه به بانک نزدیک مراجعه کنه و تو پیشم بودی وقتی بابایی از بانک خارج می شد براش دست تکون دادی بوسه فرستادی و اونجا توی بانک اونقدر شیرین کاری کردی که برای مردم و ریس بانک جالب بود و کلی جلب توجه کردی و همه یه جورایی نازت می دادن ریس بانک هم راه به راه بهت شکلات می داد وقتی می گفتم بشین اینقدر صندلی ها رو بهم نریز ریس بانک می گفت کاری بهش نداشته باشین اجازه بدین بازی کنه ماشالا پسر مهربون و دوست داشتنیه. و یه خانومی هم بهش شکلات می خواست بده مهدی تا اومد بگیره خانومه دستش رو کشید و مهدی ناراحت شد و دیگه خانومه هرچی تعارف کرد دیگه مهدی ازش نگرفت خانومه گفت ماشالا چقدر بهش برخورده. دیگه از من قبول نمی کنه خیلی ناراحت شده. خندم گرفته بود حسابی توی بانک تا تونستی شکلات خوردی