مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

بامزی

خردادماه 94 - مسافرت به شمال

1394/7/19 9:47
نویسنده : مامانی
47 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

مهدی عزیزم ما خرداد ماه به نزد پدرجون و مادرجون و خاله و دایی رفتیم. ثنا و یسنا و مرسانا رو دیدیم و تو حسابی تونستی با مهرارا و مهراسا بازی کنی و از اینکه توی این مدت بابایی کنارت بود خیلی خوشحال بودی.

البته وقتی می خواستیم بریم شمال ماشینمون رو حس کردیم بوسترش خراب شده و چون به تعطیلات برخورد کرده بودیم ناچارشدیم مسافرتمون رو عقب به اندازیم به جای اینکه پنج شنبه حرکت کنیم جمعه غروب حرکت کردیم و شب رو شهرضا موندیم صبح زود راهی شدیم و غروب شنبه رسیدیم خونه مادرجون. عمه مامانی هم اونجا بود. تازه ثنا و یسنا و خاله ژاله از بیمارستان اومدن خونه. و مدام میگفتی نی نی بالا بالاست. آره نی نیا توی اتاق بالایی بودن. توی یک هفته ای که بودیم کمی تونستم کمک حال مامانم بشم اما با اینکه دلم میخواست بیشتر بمونم اما فکر کردم موندن من اونجا زحمتشون رو بیشتر می کنه برای همینم یک هفته بیشتر نموندیم. از اینکه مامانم استراحت کافی نداشت خواب کافی نداشت از اینکه زحمت می کشید واقعا ناراحت بودم اما اون با علاقه و عشق کاراشو انجام میداد. یادمه وقتی تو هم دنیا اومدی نه تنها زحمت کمک کردن به من رو کشید بلکه متحمل سختی راه شدن و راه طولانی طی کردن و از خونه دور شدن تا به من و تو برسن ماهرگز زحمتاشون رو و لطفی که به ما کردن رو فراموش نمی کنیم.

دخترای خاله دوست داشتنی هستن توی این مدت وقتی می دیدی بچه ها رو بغل کردم می اومدی بغلم می نشستی و می گفتی نی نی تنها حسادتت این بود که وقتی می دیدی در آغوش مامانت هستن خودتو به آغوشم می رسوندی ولی اصلا بهشون دست هم نزدی و این خیلی خوب بود چون خیالم راحت بود که اگر یه زمانی صاحب خواهر یا برادر باشی اذیتش نمی کنی.

اما مرسانا رو که مثل پروانه می مونه پروانه کوچولوی خودمه و وقتی می خوای صداش کنی میگی مرانا. نمی دونم تلفظ حرف سین برات خیلی سخته. سامان رو میگی امان و صالح رو میگی الح ساینا رو میگی ناینا. و هر چی میگم تکرار کنی باز همونه که تلفظ میکنی.

بالاخره سفرمون به پایان رسید و برگشتیم خونه. بابایی هم باید از اول تیرماه جابه جا می شد. اولش فکر می کردیم جایی که قراره بره خیلی بهتره اما ساعتهای زیادی بابات سرکار بود و دیگه کمتر از قبل می دیدیش. و تو روز به روز درک و شعورت بیشتر شد و چیزای زیادی یاد گرفتی. اما یه عادت بد داری و نمی دونم چه جوری شد و از کجا یاد گرفتی که هر چی آب میدم راحت خالی می کنی گلهای قالیم دیگه چیزی به رشد کردنشون نمونده از بس بهشون آب دادی. تیرماه که شروع شد همان لب به غذا نزدنت همان ولی این بار دیگه اصلا هیچ کاری به غذا نخوردنت نداشتم چون میدونستم بالاخره یه روزی میشه و تو دوباره این کاراتو میزاری کنار واسه همینم دیگه خیلی خودمو و خودتو اذیت نکردم البته بماند چقدر حرص می خوردم ولی خیلی جلوی خودمو گرفتم. دوستم عادله که فوق لیسانس روانشناسی داره بهم گفت شاید بخاطر اینه که روزه گرفتی و چیزی نمی خوری مهدی ازت تقلید می کنه راست هم می گفت وقتی ماه رمضون تموم شد تو هم دیگه روآوردی به غذا خوردن.

قبلا وقتی بابایی نماز می خوند کنارش وامیستادی و سجده می رفتی که الله بخونی الان سعی می کنی رکوع و سجود و قیام رو از بابایی تقلید کنی مدام نگاهش می کنی و حرکاتش رو بررسی می کنی که همونو تکرار کنی.

از شیرین کاریات بگم هر چیزی که دستت باشه برای امتحان صداش به جاهای مختلف میزنی و از اینکه صداهای مختلف میده خوشت میاد و راضی هستی. و اینکه بازیهای مختلفی برای خودت ابداع میکنی . کلیدای آسانسور رو میزنی تا زنگ بزنه خوشت میاد. از اینکه دستت میرسه به پریزای برق و لامپا رو روشن می کنی کاملا ذوق زده میشی. بعدازظهرها میری روی تختت و خوابت میبره. نقاشی میکشی و آواز می خونی و از اینکار لذت میبری. واقعا حس میکنم یه روز شاعر بزرگ میشی چون گاهی از خودت چیزی مثل شعر می گی با آهنگ... مثل... مامان... بابا.... بریم بریم دد بریم دد بریم. یا مثلا. ماه و گنجشک اون بالا بالاها پیشی اینجا و بعد اونقدر غرق در خوندن میشی که من گاهی یه مشغول کاری که هستم وقتی بهت توجه می کنم ببینم چی میگی میفهمم مدت زیادی باخودت چیزی زمزمه کردی و من حواسم نبود.

و اینکه حس میکنم پدر بزرگت پدر بابایی رو دیدی زمانی که بعد از مدتی به خونه مادرجون رفتیم وقتی عکسش رو دیدی گفتی باباجون بووووو... با تعحب نگاه کردم گفتم این عکسه بووو که نیست نگاهم کردی گفتی باباجوون بوووو گفتم کجاش بوو شده سینتو نشون دادی و من حیرت زده موندم که از کجا فهمیدی. در حالی که این عکس رو ندیده بودی و اگر هم قبلا دیده بودی کسی بهت نگفته بود که این پدربزرگته مثلا کسایی رو که نمیشناسی میگی آقا... ان شاءالله خدا حفظت کنه عزیزم.

تا مدتها برام سخت بود از اینکه من و تو تنها بودیم و تو بخاطر تنهایی ها خیلی توی بچگی لج می آوردی و گریه میکردی و نمیزاشتی به کارام برسم اما حالا که بزرگتر شدی خیلی بهتر شدی یادگرفتی چگونه خودت رو سرگرم کنی... اما الان فقط سر یه چیز خیلی لج میاری و اون اینه که هرکسی به من زنگ بزنه یا من به اون زنگ بزنم تو اونقدر گریه می کنی تا مجبور بشم زود خداحافظی کنم. یعنی اصلا صحبت کردن با تلفن توی خونه برای من ممنوع شده.

اما هیچ چیزی لذت بخش تر از این نیست که یهو دستت رو دور گردنم میندازی و سرت رو کنار سرم قرار میدی و صورتم رو نوازش میدی. همه سختی ها از تنم بیرون میره. انگار اون  لحظه هایی که آغوشم نیستی  یه باره جبران می کنی.

اما از این هم بگم که کارم توی خونه زیادتر از قبل شده چون مجبورم هر روز خونه رو جارو کنم خونه رو گردگیری کنم و مهمتر اینکه وسایلات رو جمع کنم. وقتی بهت بگم مهدی ماشینت رو بزار توی کمداسباب بازیت میزاری سرجاش وقتی بگم اسباب بازیات رو جمع کنی می کنی اما دلم نمیخواد خونه ریخت و پاش باشه اما وقتی از اینور تمیز می کنم از اونطرف همشو پخش می کنی که انگار هیچ کس به خونه دست هم نزده. اونوقت ازت میخوام برای جمع کردن کمکم کنی.

عیدفطر به همراه عمه آرزو و عمه آزاده و مادرجون رفتیم شش پیر... خیلی خوش گذشت واقعا حسابی حال و هوات عوض شد نه فقط تو بلکه ماهم واقعا احتیاج داشتیم به این مسافرت کوچک و البته مفید چون واقعا سرسبز بود و هوای خیلی خوبی داشت و چشمه زیبا که سوژه شده بود برای عکس گرفتن و ...

تا غروب شش پیر بودیم و حالا شده جزعی از خاطره عکسامونو هرکی می بینه واقعا خوشش میاد. امیدوارم دوباره تا اوایل شهریور بریم چون فکر می کنم برای کسایی که بچه کوچک دارن تابستونا مناسب باشه و ما استفاده کنیم چون دیگه پاییز سرد می شه و نمیشه اونجا رفت.

حالا هم تصمیم داریم اواسط شهریور دسته جمعی بریم شمال. عمه اینا خیلی وقته دلشون میخواد شمال بگردن واسه همینم اینبار با هم میریم. من که دلم میخواد خیلی زودتر برم چون واقعا دلم تنگ شده برای خانوادم طاقتم هم کمتر.

فکر میکنم دیگه باید برم استراحت کنم چون چشمام دارن بسته میشن. خیلی دوستت دارم پسرم هر زمان که مطالبو خوندی بدون فقط یه چیز میخوام همیشه مراقب خودت باشی همه جوره. میبوسمت.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد