مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

بامزی

خاطره مسافرت 1

1394/7/19 9:55
نویسنده : مامانی
48 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

روز چهارشنبه منزل مامان بابایی رفتیم تا به همراه خانواده بابایی به طرف شمال حرکت کنیم. غروب چهارشنبه بابایی بعد از کلی زحمت تونست باربند رو ببنده و کلی وسایلا رو داخل ماشین جا بده. شب مهدی رو زودتر خوابوندم تا بتونم به بابایی کمک کنم. ساعت دو شب شد بابایی تا یه دوشی بگیره بیاد بیرون مامان خوابش برد بالاخره بابایی هم ساعت دو و نیم خوابید. قرار بر این بود که ساعت 6 صبح حرکت کنیم. مامانی ساعت پنج و نیم صبح از خواب پاشد و کاراش رو انجام داد اما هیچکی زودتر از مامانی پانشد همه ساعت 6.30 از خواب پاشدن کاراشون رو کردن و هفت ربع از منزل حرکت کردن. صبح حرکت کردیم مامان جون بابایی جلو کناردست بابایی نشست و مامانی عمه آرزو با بچه ها عقب نشستیم. توی راه اولش خوب بود صبحونه صفاشهر ناهار شهرضا خوردیم ناهارش واقعا عالی بود شام هم دیگه یه شهری بود به اسم وزوان که اسمش خیلی خاطرم نمی مونه شب اونجا موندیم و چادر زدیم. آخ خیلی شب سردی بود. بادسردی می اومد مهدی رو سه تا لباس همراه کلاه و دوتا شلوار و جوراب پاش کردم اما بچه رو نمی تونستم داخل چادر نگه دارم دلش میخواست همراه دخترعمه ها و پسرعمه ها داخل پارک بدوه و بازی کنه. دیدن آبریزش بینی از مهدی برای من مثل دست انداختن تو کوره آتیشه. وقتی مهدی آبریزش بینی پیدا کنه ترس اینکه حالش بدتر بشه من رو بدجور نگران و وحشت زده می کنه. خاطره بدی که توی شش ماهگی مهدی داشتم رو نمی تونم فراموش کنم.

خلاصه عمه آزاده که خیلی تجربه چادر زدن داشتن کلی پتو و وسایل برای خودشون آورده بودن و ما و عمه آرزو که تجربه ای نداشتیم و تا حالا بین راه جایی خواستیم میموندیم مهمانسرا میگرفتیم و از آنجا که اولین بار بود که خوابیدن داخل چادر رو تجربه می کردیم شب سردی رو پشت سر گذاشتیم. ما پتو کم آورده بودیم و کلی پتو زیر و روی بچه ها انداختیم و من و عمه آرزو تا صبح لرزیدیم و خوابمون نبرد. من که دیگه بدتر جای مهدی عوض شده بود تا صبح روی پام بود هم میلرزیدم هم مهدی رو روی پام تا صبح نگه داشتم. و چیزی که خیلی بیشتر نگرانش بودم این بود که مهدی اصلا در تمام روز چیزی نخورد و یه مشت چیپس وگرنه نه شیر نه میوه هیچی . شب هم ابریزش بینی . شب بدی رو پشت سر گذروندیم. همه از خواب پاشدن بدون اینکه درکی از لرزیدن ما داشته باشن. صبح زود قبل از اینکه چادرها رو بردارن مهدی رو بردم داخل ماشین و از اونجا که بیدار بود و اگر نبودم گریه میکرد مجبور شدم من هم داخل ماشین بمونم و عمه اینا و بابایی وسایلا رو جمع کنن. یهو یه اتفاق بدی افتاد مهدی با اینکه در طول دیروز و شب هیچی نخورده بود و دم صبح کمی شیر خورده بود بالاآورد لباسای مهدی و خودمو عوض کردم و ماشین رو تمیز کردیم اما انگار معده مهدی سنگین بود. خداروشکر دیگه بعد حالش خیلی خوب شد. صبح راه افتادیم بویین زهرا برای صبحونه نگه داشتیم اما آمپر ماشین ما میزد بالا رفتیم نشون دادیم بالاخره بعد از کلی معطلی آماده شد و تا راه افتادیم ساعت یازده صبح شده بود. معطلی بین راه خیلی زیاد بود چون تعدادمون زیاد بود برای یه دستشویی رفتن کلی معطل می شدیم و برای یه چایی خوردن هم نیز معطل زیاد میشدیم. دلم می خواست پر در بیارم پرواز کنم و برسم اما مجبور بودم تابع جمع باشم و تحمل کنم. غروب رسیدیم قزوین. قزوین ماشین عمه آزاده مشکل پیدا کرد و از اونجا که جمعه بود خیلی گشتن تا جایی برای تعمیر پیدا کنن. خلاصه ماشین رو با کلی سرگردونی تعمیر کردن ما هم مجتمع رفاهی بین راه قزوین رشت منتظر بودیم تا اونا هم برسن. از طرفی خانوادم مدام زنگ میزدن کجایید و از اینکه در طول سفر کم کم حرکت می کردیم و زیاد می موندیم خچالت می کشیدم بگم بعد از چندین ساعت تازه رسیدیم یه شهر جدید. حوالی ده و نیم یازده رسیدیم رشت ولی عمه اینا ویلایی توی انزلی رزرو کرده بودند اونا رسوندیم ویلا و تا خودمون رسیدیم رشت به نزد خودنه مامان جون اینا رفتیم ساعت از دو شب گذشته بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد