مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

بامزی

شهریور 94- خاطرات مسافرت 2

1394/7/19 9:56
نویسنده : مامانی
84 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه از خستگی همه خوابیده بودن فقط مامان بود که از شوق دیدن مجدد بابا و مامان و خانواده از خواب پاشد. حوالی ظهر بابایی از خواب پاشد با هم رفتیم انزلی تا مهمونامون رو ببریم گردش. اما همه رفته بودن کنار دریا وقتی از در خونه اومده بودیم بیرون ساعت 5 بود رفتیم رستوران ناهار فکر کنم ساعت 5 رستورانی ناهار بده. فقط یه رستوران کم تجربه  غذا داشت که نمی دونست چطور باید پذیرایی کنه. اومدیم منو رو انتخاب کنیم که عمه آرزو گفت وای من کباب ترش خوردم خیلی خوشمزه هست. و همگی بر حسب این اشتیاقی که با فریاد گفته شد همونو انتخاب کردیم وقتی آوردن اولین کسی که لب نزد عمه آرزو بود حیران مونده بود انتظار کباب کوبیده ترش رو داشت اما کباب کنجه ای بود که اونقدر خام بود که وسطش قرمزی گوشت پیدا بود و نمی شد خورد بچه ها نخوردن ما هم از گشنگی فقط اونایی رو که خوب پخته شده بود رو خوردیم. مابقیش رو گذاشتیم و اومدیم بیرون. رفتیم دریای انزلی نمای اسکله ها واقعا زیبا بودن من اولین بار نبود که انزلی میرفتم اما برای عمه اینا هیجان انگیز بود. من هم مدام حواسم به مهدی بود که مدام میدوید. بعدش یه چایی خوردیم و پاشدیم. گفتم مرداب انزلی هم قشنگه می تونیم اونجا هم بریم ولی انگار برای اونا تماشای اسکله ها لذت بخش تر بود. ما تا برگشتیم خونه ساعت یک شب بود. خاله ژاله با بچه هاش اومده بودن و انگار همه منتظر بودن تا بریم و شام بخورن. علیرضا اونقدر خسته بود که دلش می خواست بدون خوردن شام بخوابه. ولی نشستیم. قرار بر این بود دوشنبه صبح زود همه بیدار بشن و بریم ماسوله. اما انگار همه خواب بودن ما یازده رسیدیم انزلی و همگی کم کم کاراشون رو کردن و آماده شدن. وقتی رسیدیم ماسوله ساعت 4/5 عصر بود دخترعمه شقایق کنار چشمه کلی از خودش عکس گرفت. بعد از خوردن ناهار و خوندن نماز وسایلا رو جمع کردیم تا بریم بازار ماسوله. همه انتظار می کشیدن تا بازار برن و خرید کنن. کلی عمه آرزو نقشه کشیده بود و انتظار می کشید. رفتیم به سمت بازار ماسوله. قشنگ بود راه براه عکسهای مختلف می گرفتیم اما هیچ کس خریدی نکرد کیف می خواستن با اینکه زیاد بود اما زیبا نبودن. تنها چیزی که خریدیم مهدی یه عروسک بافتنی برداشت وقتی دیدم ازش خوشش اومده و برداشته حساب کردم و خریدم دوتا عروسک دختر هم برای مهرارا مهراسا برداشتم. ساینا هم برداشت. نفری یه بستنی خوردیم و ترشک و لواشک. ساعت از 7/5 گذشته بود و ما تصمیم داشتیم بریم لب رودخونه ای بشینیم و هندونه بخوریم اما هوا تاریک شده بود یه جایی نشستیم و عمو مهدی می خوند و دخترعمه شقایق و ساینا و سامان صالح می رقصیدن و بقیه دست می زدن و یکی هم فیلم می گرفت. خلاصه خوش گذشت . برگشتیم و جوری خداحافظی کردم که انگار قرار نیست فردا همراهشون باشم. البته نظرم این بود خونه پیش مامان اینا بمونم . و طبق معمول ما وقتی رسیدیم خونه مادرجون ساعت یک شب بود توی راه چشمای بابایی خواب میرفت و مامان یهو میگفت سرپیچ هستی حواست باشه و بابایی میپرید. هنوز برای دوشنبه برنامه ریزی نکرده بودن از قبل مامانم همه رو به ناهار دعوت کرده بود ولی از اونجایی که دایی محسن نبود گفتن می مونیم سه شنبه میایم تا دایی محسن هم باشه. روز دوشنبه صبح از خواب پاشدم از اینکه شب قبل بودنم بالاخره باعث شده بود موقع برگشت بابایی حواسش جمع بشه خواب از چشمش بپره مصمم شدم دوشنبه نیز همراهشون بریم. تصمیم گرفتیم بریم لاهیجان ولی از کیاشهر عبور می کردیم. کیاشهر پل چوبی داشت همه معطل شدن کلی پل چوبی عکس گرفتن و خلاصه پارک جنگلی کیاشهر ناهار خوردیم و سپس حرکت کردیم سمت لاهیجان اما وقتی رسیدیم اونقدر هوا تاریک بود که اصلا نمی شد بریم بگردیم. همه سوغاتی کوکی و کلوچه خریدن و برگشتیم. و همون شب تا رسیدیم خونه باز ساعت یک شب بود. فرداصبح علیرضا حوالی نه صبح بیدار شد. من هم زود بلند شدم تا به مامان کمک کنم آخه امروز همه دعوت بودن دایی محسن اومده بود صداش از پایین می اومد. کلی خوشحال شدم بعد از مدتها دیدم اما صد حیف که فردا باید برمیگشتم حالم بدجور گرفته بود. علیرضا رفت ماشین رو نشون بده تا توی راه خراب نشه. ما هم تا ناهار رو آماده کردیم یک بود اما همه بالاخره ساعت سه اومدن منزل و ناهار صرف شد بعد از پذیرایی و مهمانی ساعت هفت بود که پاشدن برن بازار کمی فلفل خوراکی و ... بخرن. از اونجا که ماشینمون جا نداشت فقط فلفل خوراکی خریدن. اونروز تنها روزی بود که کنار خانواده بودم. علیرضا ماشین رو از تعمیر گاه اورد. و خانوادش رو انزلی رسوند خیلی دلش می خواست یه شب تا صبحی کنار دریا ویلا باشه اما از اونجا که ما زیاد نبودیم نتونستیم بهش اصرار کردم که وقتی خانواده رو رسوندی بمون و صبح همه بیاین دنبالم اما قبول نکرد و برگشت. صبح زود راه افتاد و رفت اما تا حرکت کردن ساعت ده صبح بود یازده هم از رشت حرکت کردیم خیلی ساعت ناراحت کننده ای بود چون دوباره باید از خانوادم جدا می شدم.

مهدی عزیزم در تمام این مدت تو اگر خونه مادرجون بودی مشغول بازی با بچه ها بودی و اگر بیرون میرفتیم همش دلت میخواست بغل بابات باشی. وقتی هم می اومدیم خونه خسته بودی و خوابت میبرد.

حالا نزدیک به پانزده روز می گذره ولی مهدی هنوز میگه بریم میگم کجا میگه بالا بالا اونه نی نی و ماجون. یعنی خونه ای که پله داره خونه مامان جون نی نیا هستن.

خداکنه فرصتی فراهم بشه تا بتونیم توی پاییز بریم. اما معلوم نیست این اتفاق بیفته یا نه... در هر صورت از خدا می خوام که کمک کنه و شرایطمون فراهم بشه.

و البته خاطره خوبی برای عمه ها مونده که حالا دلشون می خواد هرسال برن شمال و بگردن. خوشحالیم که بهشون خوش گذشت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد