مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

بامزی

کودکی زود میگذرد

هروقت ازدست کارهای کودکت عصبانی وخسته شدی این متن را باخودت مرورکن. این شادمانی که اکنون دردست توست مدت زیادی نخواهدماند.این دستان نرم کوچکی که دردست توآشیانه دارددرحالی که درآفتاب قدم می زنی،همیشه باتونخواهدبود. همینگونه این پاهای کوچکی که درکنارت می دودوباصدای مشتاقی که بدون وقفه وباهیجان هزاران سوال ازتومی کند،تا ابد نیستند. این صورتهای قابل اعتمادکه به طرف تو توجه می کنند،یا بازوان کوچکی که برگردن توحلقه می شوند،و لبان نرمی که برروی گونه های تو فشارمی آورند،دایمی نیستند. قلب خودت رابرایشان ارزانی بدار. روزهایشان راازشادی پرکن. درخوشی وشادمانی معصومانه شان شریک باش. که طفولیت جزدوروزی بیش نیست وباچشم برهم زدنی برای همیشه ازدست خو...
7 13

خستگی های مامان

به نام خدا پسر قشنگم این روزا حسابی کارت شده بریز و بپاش من هم جمع می کنم. صبح ها دیر از خواب پامیشی شبها هم دیر میخوابی. صبح که از خواب پا شدم بابایی و تو هنوز خواب بودین.. بعدش به خاطر شیرخوردن از خواب پاشدی بعدش کمی شیرموز درست کردم و بعد صبحانه رو آماده کردم اما تو اصلا به هیچ کدومش لب نزدی بعد خونه رو تمیز کردم بابایی هم رفت سرکار. بعدش بردمت حموم خیلی آب بازی کردن رو دوست داری. وقتی متوجه میشی میخوام حموم ببرمت تا زمانی که بخوام ببرمت اونقدر ناراحتی می کنی تا من مجبور بشم حموم بردنت رو اولویت قرار بدم. بعدش هم ظرفا رو شستم و لباسا رو توی ماشین ریختم و شستم کلا کار هر روزم شده تمیز کردن و مرتب کردن خونه. ولی بعد از شستن ظرفا اومدم دیدم ...
7 13

مهدی و خواسته هاش

به نام خدا مهدی عزیزم ما خرداد ماه به نزد پدرجون و مادرجون و خاله و دایی رفتیم. ثنا و یسنا و مرسانا رو دیدیم و تو حسابی تونستی با مهرارا و مهراسا بازی کنی و از اینکه توی این مدت بابایی کنارت بود خیلی خوشحال بودی. البته وقتی می خواستیم بریم شمال ماشینمون رو حس کردیم بوسترش خراب شده و چون به تعطیلات برخورد کرده بودیم ناچارشدیم مسافرتمون رو عقب به اندازیم به جای اینکه پنج شنبه حرکت کنیم جمعه غروب حرکت کردیم و شب رو شهرضا موندیم صبح زود راهی شدیم و غروب شنبه رسیدیم خونه مادرجون. عمه مامانی هم اونجا بود. تازه ثنا و یسنا و خاله ژاله از بیمارستان اومدن خونه. و مدام میگفتی نی نی بالا بالاست. آره نی نیا توی اتاق بالایی بودن. توی یک هفته ای که بودیم ...
3 13

دوسال و چهارماهگی مهدی

به نام خدا مدتها بود بخاطر مشکلات بلاگفا نتونستم بیام و خاطرات پسرم رو بنویسم. وقتی بلاگفا دچار مشکل شد توی وب نشر ثبت نام کردم تا ادامه مطالب پسرم رو اونجا بزارم ولی باز بلاگفا جلوی من رو گرفت چون هر چی باشه بلاگفا سابقه درخشانی داره. امیدوارم دیگه دچار مشکل نشه. فکر می کردم اونقدر مشغول شدم که دیگر نوشتن وبلاگ رو گذاشتم کنار. اما وبلاگ پسرم خیلی مهم تره باید ادامه بدم و بنویسم تا وقتی که بزرگ شد بخونه.دلم می خواست یه مطلب خصوصی برای پسرم بزارم که وقتی بزرگ شد خودش بخونه اما ترجیح دادم وقتی که یه مردی شد خودم براش تعریف کنم و براش بگم شاید اینجوری هیجانش هم بیشتر باشه. مهدی بی سروصدا و اروم خوابیده و من میخوام براش از همه روزهایی که گذشت ...
3 13

تولد دو سالگی مهدی

به نام خدا امروز را شادتر خواهم بود و دلم را به میهمانی آسمان خواهم برد جشنی برای میلادت بر پا خواهم کرد تمامی گلها و سبزه‌ها در میهمانی ما خواهند سرود الهی هزار سال زنده باشی. همیشه گل خنده بر لبانت جاری باشد. پسر قشنگم الهی همیشه شاد باشی و موفق. دوستت دارم عاشقتم. ما برای تولد دو سالگی نتونستیم برای مهدی جشن بگیریم اما مهدی کادوهای زیادی جمع کرد.    پسرم, قشنگم دوسال پیش روز پنج شنبه سی فروردین مامانی دردش گرفت و چون فکر می کرد ماه آخره باید درد رو تحمل کنه . وقتی دیدم نه خوب نمیشه و داره شدیدتر میشه رفتم بیمارستان و چون ساعت 12 شب دنیا اومدی تاریخ تولدت شد سی و یک فروردین.  قرار بود اردیبهشتی باشیا اما ای...
1 13

روزهایی که گذشت و نبودیم.

به نام خدا مهدی عزیزم پسر خوبم می دونم بین نوشته ها فاصله ی زیادی افتاده آخه گرچه اینترنت داشتم ولی اصلا حوصله اومدن به اینترنت رو نداشتم چون خیلی هم دلتنگ بودم هم مشغله من و بابایی خیلی زیاد بود.. از فروش خونه پدربزرگ گرفته تا کار انحصارورثه و شهرداری و دارایی همش به عهده بابایی بود و من هم مجبور بودم تموم روزها رو خونه مادرجون بابایی باشم یا ایشون پیش ما باشند تا بتونه بابایی کاراش رو انجام بده. و البته من هم درگیرش بودم اونقدر که وقت نمی کردم یه سر اینجا بیام. و گرچه میخواستم با موبایلم آپدیت کنم ولی اصلا تمرکز نداشتم. بلافاصله شب که میرسید خسته میشدم و همونجور که سرمو رو بالش میذاشتم خوابم میبرد. در تمام این مدت بزرگ شدی یه مردی شدی واس...
14 13

یه مادر خوشبخت.

به نام خدا پسرک قشنگم درسته من یه مادرخوشبختم که خدا تورو به من داده و تموم لحظه لحظه های تنهایی مامانی رو پر کردی از شادیهای کودکانه ات. دوستت دارم عزیزم و بهت افتخار می کنم. بابایی میگه خوش به حالت که همیشه کنارشی. میفهمم چقدر این دوری براش سخته. با حرکات و اداهات و رفتارات زندگیمون رو شیرین تر کردی. هرچند درسته گاهی وقتا فقط و فقط میخواهی کنارت باشم باهات بازی کنم و اجازه نمی دی کارامو انجام بدم ولی همینکه خیلی خوب و دوست داشتنی هستی خداروهزار مرتبه شکر میکنم. در تموم این مدت که نبودم سرگرم شما بودم  ولی حالا دیگه کم کم همه دندونای آسیابت هم دراومده خداروشکر حالا آروم تر شدی. مهدی عزیزم وقتی غذا میخوری و سیر میشی و نمی خواهی دیگه بهت ب...
22 13
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد