مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

بامزی

51 روزگی

به نام خدا پسر عزیزم مهدی گلم روز جمعه ابایی خونه بود و خودشو برای امتحان فردا آماده می کرد قرار بود بعد ازظهر بریم خونه مادرجون بابایی. اما مناظره های مربوط به انتخابات که شروع شد نگاه کردیم و دیرتر رفتیم. آقای غرضی از بین بقیه نمایندگان خیلی باحال صحبت می کرد کلی از حرفاش خندم میگرفت. بالاخره به خونه مادرجون بابایی رفتیم. عمه آرزو که قرار بود به خونشون بره نرفت و موند چون می خواست ببینتت. وقتی هم که اونجا بودیم همش بغل عمه آرزو بودی و مدام نازت می کرد و تکونت می داد می گفت بزرگ شدی می گفت به همه چیز توجه می کنی و خودتو لوس می کنی  و  می گفت خیلی عوض شدی  می گفت با اینکه خوابوندمش و الان کنارم خوابوندمش ولی دلم براش تنگ شده و من گفتم من بی...
19 13

54 روزگی

به نام خدا پسرم روز چهارشنبه مصادف با میلاد امام حسین ساعت 2 بعدازظهر ختنه شد هورااااااااااااااااااا مبارکه =D>. اصلا فکر نمی کردم دکترش این قدر خوب ختنه کنه. وقتی بخیه زد و بعدش باند پیچی کرد فکر کردم به صورت معمولی مثل بقیه ختنه ها  ختنه شده و حتی فکر می کردم باند رو وقتی باز کنم کلی زخمه. اما دیروز یکشنبه 26 خرداد وقتی باندش رو باز کردم نه تنها زخم نبود بلکه زخمش خوب هم شده ولی حالا بعضی وقتا موقع ادرار گریه می کنه که دکترش گفت مدام از پماد استفاده کنم بهتر می شه. خدایا شکرت که فرزندی سالم و صالح و باهوش به ما عطاکردی... پسرم دیگه خدا رو شکر شبها گریه و بیقراری نمی کنه. هر کسی رو که بشناسه صداش رو بشنوه در اطرافش به دنبالش میگرده. وقتی...
27 13

منزل خاله پري

روز چهارشنبه به منزل خاله پري (خاله مامان) رفتيم. از قضا دختر خاله (ميترا و مونا) و دختراي گل دخترخاله ميترا (آتنا و آسنا) هم بودن آسنا حسودي مي كرد و يه جورايي سعي مي كرد بياد جلو و بزنتت ولي موفق نشد. ما كه بعد از مدتها مي ديديمشون حسابي سرگرم صحبت كردن بوديم و متوجه گذشت زمان نشديم. بابايي هم با شوهر دخترخاله ميترا سرگرم صحبت كردن بود. قرار شد زماني كه بابايي شيراز برميگرده يه روز به خونه خاله جون پري بريم و شب اونجا بمونيم.
14 13

روز پنج شنبه (دو ماه و 14 روزگي)

عزيزم امروز بابايي بره شيراز نمي دوني از صبح حالم گرفته بود خيلي سخته. بالاخره بابايي از ما خداحافظي كرد و خداحافظي خيلي گرم ازت كرد تو رو بوسيد و نگات مي كرد بغلت كرد و باهات حرف ميزد و تو نگاش مي كردي و سعي مي كردي كه باهاش حرف بزني لابه لاي حرفاي بابايي مي خنديدي. و ازش مي خواستي تو بغلش نگهت داره اما وقتي تو رو زمين گذاشت دلم خالي شد برام سخت بود كه ببينم ديگه تا مدتي بابايي كنارمون نيست. بابايي رو بدرقه كردم و مهرآرا و مهرآسا به همراه خاله هاله مهدكودك رفتن. بابايي از اينكه تنها برمي گشت شيراز خيلي ناراحت بود. مي گفت خيلي زياد دلم برات تنگ مي شه.  و اما ماماني كه يكسال تنها توي خونه ساكت زندگي مي كرد و جز صداي تيك تاك ساعت صداي دي...
14 13

روز جمعه (دوماه و 16 روزگي)

امروز از صبح خوابيده بودي. و غروب به همراه خاله هاله و دخترخاله هاي گلت مهرآرا و مهرآسا كوچولو سوار كالسكه كرديمت و به پارك محلي رفتيم. تا يه كمي هوا عوض كنيم شايد معده درد من هم خوب بشه اما خوب نشد. حالا هم ماماني كه اومد خونه مشغول نوشتن خاطراتته. انشالله از اين به بعد بهتر از اين برات مي نويسم. ببخش پسرم كه عجله اي نوشتم           ...
14 13

چرا بعضی آرشیوام نیست

سلام بعد از اینکه یه دوره از مشکلات بلاگفا تموم شد و تونستم وارد بلاگفا بشم. الان که چک کردم آرشیوای مربوط به ابتدای سال 93 اصلا نیست. دوره ای که مهدی عکس از خونه جدیدمون رفته بودیم سفره هفت سین و تولد مهدی و مابقی خاطرات. انگار به بلاگفا دیگه اعتمادی نیست
7 13

عکسای قبل از دوسالگی و دوسالگی مهدی

به نام خدا 20 ماهگی مهدی . پسرم در حال کشتی با پسرعمه صالح, سیدمهدی قهرمان لقبیه که عمه خانوم (عمه بابایی ) به مهدی داده. عید امسال مامانی و مهدی خونه مادرجون - شمال بودیم و جای بابایی حسابی سبز بود. ناگفته نمونه پدر و پسر از عشق دوریه هم تب کردن و مریض شدن.. بابای مهدی همش از دوری مهدی غصه می خورد. مهدی هم خیلی بغض کرده بود و غصه میخورد تا اینکه تب کرد و مریض شد. به این نشونی که وقتی تماس تصویری با باباش برقرار کردم باباش رو که دید تا صبح نخوابید و گریه می کرد که بریم بابا یا بابا بود؟ فردا صبحش مریض شد. هفت سین منزل کوچک خان جنگلی امامزاده قاسم فروردین 94 عاشق بازی با توپ. مخصوصا فوتبال. استعدادهای نهفته ای داره که افراد...
7 13
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد