51 روزگی
به نام خدا پسر عزیزم مهدی گلم روز جمعه ابایی خونه بود و خودشو برای امتحان فردا آماده می کرد قرار بود بعد ازظهر بریم خونه مادرجون بابایی. اما مناظره های مربوط به انتخابات که شروع شد نگاه کردیم و دیرتر رفتیم. آقای غرضی از بین بقیه نمایندگان خیلی باحال صحبت می کرد کلی از حرفاش خندم میگرفت. بالاخره به خونه مادرجون بابایی رفتیم. عمه آرزو که قرار بود به خونشون بره نرفت و موند چون می خواست ببینتت. وقتی هم که اونجا بودیم همش بغل عمه آرزو بودی و مدام نازت می کرد و تکونت می داد می گفت بزرگ شدی می گفت به همه چیز توجه می کنی و خودتو لوس می کنی و می گفت خیلی عوض شدی می گفت با اینکه خوابوندمش و الان کنارم خوابوندمش ولی دلم براش تنگ شده و من گفتم من بی...
نویسنده :
مامانی
19:15