مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

بامزی

مرداد 94- مهدی و بدخوابی هاش

به نام خدا چندوقتیه که مهدی شبا اصن نمیخوابه و میتونم بگم صبح ساعت 4 صبح میخوابه وقتی برقا رو شب خاموش می کنم تا راحت بخوابیم نمیزاره خاموش بمونه و همه چراغا رو روشن میکنه. سراغ یخچال و کابینتا میره یه وقت گوشی و یا تلویزیون میخواد نگاه کنه. خلاصه من اگر بخوابم بیدارم میکنه که پا به پاش بیدار بمونم یعنی خوابیدن ممنوع... یه وقت ساعت سه صبح یه لحظه چشمم روی هم اومد و خوابم برد مهدی از کابینت شکر رو برداشت همشو خالی کرد توی آشپزخونه و هال... بعد جای خالی شکر رو آورد بهم نشون بده صدام زد مامان مامان ریخت... من یهو از خواب پریدم فهمیدم مهدی دست گلی به آب داده ... دیگه کم کم داشت صبح می شد جاروبرقی برداشتم همه جا رو جاروبرقی کشیدم البته کلی نق ...
19 مهر 1394

مرداد 94- مهدی در هنگام خرید

به نام خدا میگن وقتی بچه در سن پایین چیزی خواست اگر بهش بدین عادت میکنه و بهونه گیر می شه و طبق عادت بیرون چیزی ببینه میخواد. رفته بودیم هایبرمارکت تا برای یخچال خونه خرید کنیم و یه مقدار چیز برداشتیم. می خواستیم حساب کنیم که مهدی لباسمو کشید برد به سمت شکلاتا و گفت مامان شکلات... شکلات... گفتم مهدی اینا برای ما نیست که برداریم. رفت سمت باباش دست باباش رو کشید به سمت شکلاتا و گفت شکلات باباش گفت نه نمی شه بریم خونه بهت میدیم تو خونه شکلات هست. ولی مهدی باز میخواست. دیگه نتونستیم ناراحتیش رو ببینیم و یه مقدار شکلات خریدیم. اولین بار بود که مهدی توی مغازه چیزی درخواست میکرد. اما در خواست مهدی برای باردوم... رفته بودیم تا مامان برای...
19 مهر 1394

مرداد 94- ماجرای از پوشک گرفتن

به نام خدا مامانی قصد داره مهدی رو از پوشک بگیره. از پوشک گرفتن بچه ها سه مرحله داره مرحله اول توی هجده ماهگی عموما همه بچه ها وقتی کارشون رو انجام دادن میگن که خیلی از خانوما فکر می کنن موقع گرفتن بچه از پوشکه در حالی که بچه بعد از انجام دادن کارش خبر میده و مادرها نباید عجله کنن چون اگر با ذوق اینکه حالا بچشون میفهمه و از پوشک بگیرنش فرش ها نجس می شن چون بچه توی مرحله ایه که بعد از انجام دادن کارش خبرمیکنه و براثر دعواها و کتک های مادر به فرزند باعث مشکلات دیگه ای برای بچه می شه. مرحله دوم زمانیه که بچه ها دارن کارشون رو انجام میدن و در حین آن میگن حدودا از 2 سالگی شروع می شه تا دو ماه یا سه ماه بعد و یا شاید بیشتر و یا شاید کمتر بست...
19 مهر 1394

مرداد 94- ماجراهای مهدی و آقا پلیس مهربون

مهدی یه ماشین پلیس و یه تفنگ کوچولو داره که خیلی دوستشون داره. هروقت توی تلویزیون ببینه پلیسا با تفنگ دارن تیراندازی می کنن . تفنگش رو میاره و صدای شلیک درمیاره باهاش بازی می کنه از فیلما یاد گرفته وقتی میخواد شلیک می کنه یه پاش رو جلو و یه پاش رو عقب میبره بعد خودش رو پرت می کنه روی زمین و قل می خوره  و شلیک می کنه مثل خود پلیسا خیلی خندم میگیره وقتی می بینمش اینجوری خودش رو میندازه رو زمین. خیلی دلم میخواد از این صحنه ها عکس و فیلم بگیرم اما وقتی ببینه و متوجه بشه داره عکس یا فیلم میگیرم خودش رو جمع  و جور میکنه و میاد سراغ دوربین. وقتی هم ماشین پلیس واقعی توی خیابونا میبینه به فکر ماشین پلیس خودش ذوق میکنه و به من نشونش مید...
19 مهر 1394

مرداد 94- مردکوچک

به نام خدا مهدی تقریبا تا لنگ ظهر میخوابه آخه شبا خیلی دیر میخوابه. اونهم بخاطر اینه که میخواد تا میتونه با باباش بازی کنه. و مدام به باباش میگه بریم اتاق بوپ بازی. باباش هم میره باهاش بازی می کنه و اونقدر بازی می کنه که خسته میشه و میگه مهدی کوچولو دیگه بسته بابایی خسته هست میخواد استراحت کنه و مهدی میگه نه نه نه ..بازی... . وقتی هم بیدار میشه اولین چیزی که میخواد شیره. آخه خیلی به شیر علاقه داره. بخاطر اینکه فقط شیر می خواد و از خوردن غذا امتناع میکنه به زودی میبرمش دکتر. بعد میره سراغ توپ بازی و از مامانش می خواد باهاش بازی کنه. مامانی هم قبول می کنه آخه مجبوره چون اگر قبول نکنه دیگه مهدی نمیزاره مامانی کارخونه انجام بده. ...
19 مهر 1394

مرداد 94- عکسهای مهدی تا تولد دوسالگی- مروری بر خاطرات

به نام خدا 20 ماهگی مهدی . پسرم در حال کشتی با پسرعمه صالح, سیدمهدی قهرمان لقبیه که عمه خانوم (عمه بابایی ) به مهدی داده. عید امسال مامانی و مهدی خونه مادرجون - شمال بودیم و جای بابایی حسابی سبز بود. ناگفته نمونه پدر و پسر از عشق دوریه هم تب کردن و مریض شدن.. بابای مهدی همش از دوری مهدی غصه می خورد. مهدی هم خیلی بغض کرده بود و غصه میخورد تا اینکه تب کرد و مریض شد. به این نشونی که وقتی تماس تصویری با باباش برقرار کردم باباش رو که دید تا صبح نخوابید و گریه می کرد که بریم بابا یا بابا بود؟ فردا صبحش مریض شد. هفت سین منزل کوچک خان جنگلی امامزاده قاسم فروردین 94 عاشق بازی با توپ. مخصوصا فوتبال. استعدادهای ن...
19 مهر 1394

تیرماه 94 - خستگی مامان

به نام خدا پسر قشنگم این روزا حسابی کارت شده بریز و بپاش من هم جمع می کنم. صبح ها دیر از خواب پامیشی شبها هم دیر میخوابی. صبح که از خواب پا شدم بابایی و تو هنوز خواب بودین.. بعدش به خاطر شیرخوردن از خواب پاشدی بعدش کمی شیرموز درست کردم و بعد صبحانه رو آماده کردم اما تو اصلا به هیچ کدومش لب نزدی بعد خونه رو تمیز کردم بابایی هم رفت سرکار. بعدش بردمت حموم خیلی آب بازی کردن رو دوست داری. وقتی متوجه میشی میخوام حموم ببرمت تا زمانی که بخوام ببرمت اونقدر ناراحتی می کنی تا من مجبور بشم حموم بردنت رو اولویت قرار بدم. بعدش هم ظرفا رو شستم و لباسا رو توی ماشین ریختم و شستم کلا کار هر روزم شده تمیز کردن و مرتب کردن خونه. ولی بعد از شستن ظرفا اومدم دی...
19 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد