مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

بامزی

54 روزگی

به نام خدا پسرم روز چهارشنبه مصادف با میلاد امام حسین ساعت 2 بعدازظهر ختنه شد هورااااااااااااااااااا مبارکه =D>. اصلا فکر نمی کردم دکترش این قدر خوب ختنه کنه. وقتی بخیه زد و بعدش باند پیچی کرد فکر کردم به صورت معمولی مثل بقیه ختنه ها  ختنه شده و حتی فکر می کردم باند رو وقتی باز کنم کلی زخمه. اما دیروز یکشنبه 26 خرداد وقتی باندش رو باز کردم نه تنها زخم نبود بلکه زخمش خوب هم شده ولی حالا بعضی وقتا موقع ادرار گریه می کنه که دکترش گفت مدام از پماد استفاده کنم بهتر می شه. خدایا شکرت که فرزندی سالم و صالح و باهوش به ما عطاکردی... پسرم دیگه خدا رو شکر شبها گریه و بیقراری نمی کنه. هر کسی رو که بشناسه صداش رو بشنوه در اطرافش به دنبالش میگرده. وقتی...
27 13

منزل خاله پري

روز چهارشنبه به منزل خاله پري (خاله مامان) رفتيم. از قضا دختر خاله (ميترا و مونا) و دختراي گل دخترخاله ميترا (آتنا و آسنا) هم بودن آسنا حسودي مي كرد و يه جورايي سعي مي كرد بياد جلو و بزنتت ولي موفق نشد. ما كه بعد از مدتها مي ديديمشون حسابي سرگرم صحبت كردن بوديم و متوجه گذشت زمان نشديم. بابايي هم با شوهر دخترخاله ميترا سرگرم صحبت كردن بود. قرار شد زماني كه بابايي شيراز برميگرده يه روز به خونه خاله جون پري بريم و شب اونجا بمونيم.
14 13

روز پنج شنبه (دو ماه و 14 روزگي)

عزيزم امروز بابايي بره شيراز نمي دوني از صبح حالم گرفته بود خيلي سخته. بالاخره بابايي از ما خداحافظي كرد و خداحافظي خيلي گرم ازت كرد تو رو بوسيد و نگات مي كرد بغلت كرد و باهات حرف ميزد و تو نگاش مي كردي و سعي مي كردي كه باهاش حرف بزني لابه لاي حرفاي بابايي مي خنديدي. و ازش مي خواستي تو بغلش نگهت داره اما وقتي تو رو زمين گذاشت دلم خالي شد برام سخت بود كه ببينم ديگه تا مدتي بابايي كنارمون نيست. بابايي رو بدرقه كردم و مهرآرا و مهرآسا به همراه خاله هاله مهدكودك رفتن. بابايي از اينكه تنها برمي گشت شيراز خيلي ناراحت بود. مي گفت خيلي زياد دلم برات تنگ مي شه.  و اما ماماني كه يكسال تنها توي خونه ساكت زندگي مي كرد و جز صداي تيك تاك ساعت صداي دي...
14 13

روز جمعه (دوماه و 16 روزگي)

امروز از صبح خوابيده بودي. و غروب به همراه خاله هاله و دخترخاله هاي گلت مهرآرا و مهرآسا كوچولو سوار كالسكه كرديمت و به پارك محلي رفتيم. تا يه كمي هوا عوض كنيم شايد معده درد من هم خوب بشه اما خوب نشد. حالا هم ماماني كه اومد خونه مشغول نوشتن خاطراتته. انشالله از اين به بعد بهتر از اين برات مي نويسم. ببخش پسرم كه عجله اي نوشتم           ...
14 13

چرا بعضی آرشیوام نیست

سلام بعد از اینکه یه دوره از مشکلات بلاگفا تموم شد و تونستم وارد بلاگفا بشم. الان که چک کردم آرشیوای مربوط به ابتدای سال 93 اصلا نیست. دوره ای که مهدی عکس از خونه جدیدمون رفته بودیم سفره هفت سین و تولد مهدی و مابقی خاطرات. انگار به بلاگفا دیگه اعتمادی نیست
7 13

عکسای قبل از دوسالگی و دوسالگی مهدی

به نام خدا 20 ماهگی مهدی . پسرم در حال کشتی با پسرعمه صالح, سیدمهدی قهرمان لقبیه که عمه خانوم (عمه بابایی ) به مهدی داده. عید امسال مامانی و مهدی خونه مادرجون - شمال بودیم و جای بابایی حسابی سبز بود. ناگفته نمونه پدر و پسر از عشق دوریه هم تب کردن و مریض شدن.. بابای مهدی همش از دوری مهدی غصه می خورد. مهدی هم خیلی بغض کرده بود و غصه میخورد تا اینکه تب کرد و مریض شد. به این نشونی که وقتی تماس تصویری با باباش برقرار کردم باباش رو که دید تا صبح نخوابید و گریه می کرد که بریم بابا یا بابا بود؟ فردا صبحش مریض شد. هفت سین منزل کوچک خان جنگلی امامزاده قاسم فروردین 94 عاشق بازی با توپ. مخصوصا فوتبال. استعدادهای نهفته ای داره که افراد...
7 13

کودکی زود میگذرد

هروقت ازدست کارهای کودکت عصبانی وخسته شدی این متن را باخودت مرورکن. این شادمانی که اکنون دردست توست مدت زیادی نخواهدماند.این دستان نرم کوچکی که دردست توآشیانه دارددرحالی که درآفتاب قدم می زنی،همیشه باتونخواهدبود. همینگونه این پاهای کوچکی که درکنارت می دودوباصدای مشتاقی که بدون وقفه وباهیجان هزاران سوال ازتومی کند،تا ابد نیستند. این صورتهای قابل اعتمادکه به طرف تو توجه می کنند،یا بازوان کوچکی که برگردن توحلقه می شوند،و لبان نرمی که برروی گونه های تو فشارمی آورند،دایمی نیستند. قلب خودت رابرایشان ارزانی بدار. روزهایشان راازشادی پرکن. درخوشی وشادمانی معصومانه شان شریک باش. که طفولیت جزدوروزی بیش نیست وباچشم برهم زدنی برای همیشه ازدست خو...
7 13

خستگی های مامان

به نام خدا پسر قشنگم این روزا حسابی کارت شده بریز و بپاش من هم جمع می کنم. صبح ها دیر از خواب پامیشی شبها هم دیر میخوابی. صبح که از خواب پا شدم بابایی و تو هنوز خواب بودین.. بعدش به خاطر شیرخوردن از خواب پاشدی بعدش کمی شیرموز درست کردم و بعد صبحانه رو آماده کردم اما تو اصلا به هیچ کدومش لب نزدی بعد خونه رو تمیز کردم بابایی هم رفت سرکار. بعدش بردمت حموم خیلی آب بازی کردن رو دوست داری. وقتی متوجه میشی میخوام حموم ببرمت تا زمانی که بخوام ببرمت اونقدر ناراحتی می کنی تا من مجبور بشم حموم بردنت رو اولویت قرار بدم. بعدش هم ظرفا رو شستم و لباسا رو توی ماشین ریختم و شستم کلا کار هر روزم شده تمیز کردن و مرتب کردن خونه. ولی بعد از شستن ظرفا اومدم دیدم ...
7 13

مهدی و خواسته هاش

به نام خدا مهدی عزیزم ما خرداد ماه به نزد پدرجون و مادرجون و خاله و دایی رفتیم. ثنا و یسنا و مرسانا رو دیدیم و تو حسابی تونستی با مهرارا و مهراسا بازی کنی و از اینکه توی این مدت بابایی کنارت بود خیلی خوشحال بودی. البته وقتی می خواستیم بریم شمال ماشینمون رو حس کردیم بوسترش خراب شده و چون به تعطیلات برخورد کرده بودیم ناچارشدیم مسافرتمون رو عقب به اندازیم به جای اینکه پنج شنبه حرکت کنیم جمعه غروب حرکت کردیم و شب رو شهرضا موندیم صبح زود راهی شدیم و غروب شنبه رسیدیم خونه مادرجون. عمه مامانی هم اونجا بود. تازه ثنا و یسنا و خاله ژاله از بیمارستان اومدن خونه. و مدام میگفتی نی نی بالا بالاست. آره نی نیا توی اتاق بالایی بودن. توی یک هفته ای که بودیم ...
3 13
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد