مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

بامزی

دوسال و چهارماهگی مهدی

به نام خدا مدتها بود بخاطر مشکلات بلاگفا نتونستم بیام و خاطرات پسرم رو بنویسم. وقتی بلاگفا دچار مشکل شد توی وب نشر ثبت نام کردم تا ادامه مطالب پسرم رو اونجا بزارم ولی باز بلاگفا جلوی من رو گرفت چون هر چی باشه بلاگفا سابقه درخشانی داره. امیدوارم دیگه دچار مشکل نشه. فکر می کردم اونقدر مشغول شدم که دیگر نوشتن وبلاگ رو گذاشتم کنار. اما وبلاگ پسرم خیلی مهم تره باید ادامه بدم و بنویسم تا وقتی که بزرگ شد بخونه.دلم می خواست یه مطلب خصوصی برای پسرم بزارم که وقتی بزرگ شد خودش بخونه اما ترجیح دادم وقتی که یه مردی شد خودم براش تعریف کنم و براش بگم شاید اینجوری هیجانش هم بیشتر باشه. مهدی بی سروصدا و اروم خوابیده و من میخوام براش از همه روزهایی که گذشت ...
3 13

تولد دو سالگی مهدی

به نام خدا امروز را شادتر خواهم بود و دلم را به میهمانی آسمان خواهم برد جشنی برای میلادت بر پا خواهم کرد تمامی گلها و سبزه‌ها در میهمانی ما خواهند سرود الهی هزار سال زنده باشی. همیشه گل خنده بر لبانت جاری باشد. پسر قشنگم الهی همیشه شاد باشی و موفق. دوستت دارم عاشقتم. ما برای تولد دو سالگی نتونستیم برای مهدی جشن بگیریم اما مهدی کادوهای زیادی جمع کرد.    پسرم, قشنگم دوسال پیش روز پنج شنبه سی فروردین مامانی دردش گرفت و چون فکر می کرد ماه آخره باید درد رو تحمل کنه . وقتی دیدم نه خوب نمیشه و داره شدیدتر میشه رفتم بیمارستان و چون ساعت 12 شب دنیا اومدی تاریخ تولدت شد سی و یک فروردین.  قرار بود اردیبهشتی باشیا اما ای...
1 13

روزهایی که گذشت و نبودیم.

به نام خدا مهدی عزیزم پسر خوبم می دونم بین نوشته ها فاصله ی زیادی افتاده آخه گرچه اینترنت داشتم ولی اصلا حوصله اومدن به اینترنت رو نداشتم چون خیلی هم دلتنگ بودم هم مشغله من و بابایی خیلی زیاد بود.. از فروش خونه پدربزرگ گرفته تا کار انحصارورثه و شهرداری و دارایی همش به عهده بابایی بود و من هم مجبور بودم تموم روزها رو خونه مادرجون بابایی باشم یا ایشون پیش ما باشند تا بتونه بابایی کاراش رو انجام بده. و البته من هم درگیرش بودم اونقدر که وقت نمی کردم یه سر اینجا بیام. و گرچه میخواستم با موبایلم آپدیت کنم ولی اصلا تمرکز نداشتم. بلافاصله شب که میرسید خسته میشدم و همونجور که سرمو رو بالش میذاشتم خوابم میبرد. در تمام این مدت بزرگ شدی یه مردی شدی واس...
14 13

یه مادر خوشبخت.

به نام خدا پسرک قشنگم درسته من یه مادرخوشبختم که خدا تورو به من داده و تموم لحظه لحظه های تنهایی مامانی رو پر کردی از شادیهای کودکانه ات. دوستت دارم عزیزم و بهت افتخار می کنم. بابایی میگه خوش به حالت که همیشه کنارشی. میفهمم چقدر این دوری براش سخته. با حرکات و اداهات و رفتارات زندگیمون رو شیرین تر کردی. هرچند درسته گاهی وقتا فقط و فقط میخواهی کنارت باشم باهات بازی کنم و اجازه نمی دی کارامو انجام بدم ولی همینکه خیلی خوب و دوست داشتنی هستی خداروهزار مرتبه شکر میکنم. در تموم این مدت که نبودم سرگرم شما بودم  ولی حالا دیگه کم کم همه دندونای آسیابت هم دراومده خداروشکر حالا آروم تر شدی. مهدی عزیزم وقتی غذا میخوری و سیر میشی و نمی خواهی دیگه بهت ب...
22 13

تلفظ کلمات

به نام خدا هاوا ...هوا هاواواوا... هواپیما اخ جون.. اخ جون داغه...داغه گجشک...گنجشک بیدویی...بیسکوییت اشغال..اشغال عمه...عمه بابا و بابایی ماما...مامان نه...نه پا...پا مینی...بینی قلقلی...قیقلی مربا..موابا اخ...اخ چیه...چیه کیه...کیه نی نی...نی نی کلی...کلید و خیلی لغات دیگه که الان حضور ذهن ندارم بعدا اضافه می کنم  
28 13

مهدی بیست ماهگی

به نام خدا  سلام.   اومدم از این روزهای مهدی بنویسم. پسری شیطون و بازیگوش.  و البته خیلی لوس..   صبح که از خواب پا میشه زیرانداز پوشکش رو پهن میکنه و پوشکش رو درمیاره و منتظر میمونه که عوضش کنم. (حس می کنم آمادگی پوشک گرفتن رو داره ولی چون هوا رو به سردیه  میترسم برای دستشویی رفتن مدام ببرمش دستشویی و شلوارش رو پایین بکشم و سرما بخوره. دیگه واسه همینم فعلا با لگن بچگونه بازی کنه تا دوسالگی...  ) بعد از تعویض پوشک میخواد دست و صورتش رو بشورم. وقتی صبحونه نون پنیر داشته باشیم به من میگه میبا... یعنی مربا  من هم مربا و خامه یا کره و مربا بهش میدم ... بعد از خوردن صبحونه کمک میکنه سفره رو جمع میکنه بعدش شیطنت از دسته مبل بالا میره. از میزعسلی...
26 13

عکس مهدی از پانزده ماهگی تا هجده ماهگی

به من میگن فنی کار. مهندس برقم و  توی خونه هر مشکل برقی پیش بیاد من رفع میکنم    این هم یه گالری از عکس من..     من در محرم... البته سینه میزنم و بجای اینکه بگم حسین حسین میگم حدین حدین    در عکس پایینی  پانزده ماهم بود و کنجکاو بودم و هستم ببینین توروخدا مامانی چیکار کرده با من کابینتاشو بسته تا من نتونم جواب سوالایی که توی ذهنم بود بگیرم.    من در شانزده ماهگی مشغول بازی با خانه سازی ها...   البته الان میتونم هواپیما بسازم  و یا ماشین درس کنم باهاشون بازی کنم      من عکسای زیادی دارم. و البته بیشتر مربوط به نوزده ماهگیم میشه که توی گوشی باباییمه. زمانی که مامان جوون و باباجوون از رشت اومدن شیراز خونه ما. ...
26 13

کم کم به سمت بیست ماهگی

این روزا مهدی عاقل تر از همیشه شده. تقریبا میشه گفت دیگه فهمیده اس.  وقتی یه چیزی رو گم کنه میگم کجا انداختی بهم نشون میده میگه اینجاس. یا اونجاست. و من از گفتن این کلمه لذت میبرم. دستش به بلندی میرسه الان میتونه یه چیزی روی اپن بزاره یا از روی میز ناهار خوری برداره.  مهدی کنترل رو از روی میزناهارخوری بهم بده. میخواستم ببینم متوجه درک حرفم میشه یا نه. و اونو برداشت بهم داد. بعد گفتم بزار سرجاش و گذاشت. دیگه اینکه مهدی داره راست و چپ رو یاد میگیره. دیگه اینکه,قبلا خانه سازیش رو بدون هیچ دلیلی روی هم میزاشت و سرش گرم می شد اما الان به منظور درست کردن برج یا هواپیما خانه ها رو میچینه و بازی می کنه. مثلا هواپیمایی که درست کرد میبره بالا و صداش...
29 13

رفتارای مردونه

به نام خدا مهدی بعضی وقتا کارای مردونه و رفتارای مردونه داره که نشون میده پسرم داره مرد میشه وقتی از راهرو صدایی میشنوه یا توی خونه صدایی بشنوه ناخواسته به سمت صدا میره تا ببینه برای چیه و چرا و کیه که صدارو ایجاد کرده. وقتی با ابزار باباش ور میره وقتی درخونه صداش در بیاد جلوتر میره تا ببینه کیه. همه اینا نشون دهنده اینه که پسرم داره مرد میشه 
23 13
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد