مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

بامزی

آخ جوون مهمونای دوست داشتنی

پدرجوون و مادرجون همراه دایی محسن هفته پیش روز پنج شنبه پیش ما آمدن و تا ده روز یعنی شنبه هستن. اما دایی محسن روز سه شنبه رفت.   در تمام این مدت سرشان حسابی با مهدی گرم بود و مهدی نیز در تمام این مدت با انها بازی میکرد. کارهای جالبتر مهدی این بود که  کارهای انان را تکرار میکرد. پدرجون موقع سلام نماز دستش را تکون دادو حالا مهدی اینکارو تکرار میکنه. یا خوب دعا می کنه و برای دعا دستاشو به سمت اسمون بلند می کنه.  خیلی خوشحالم که این چندروز به مهدی خوش گذشت و البته مهدی سرما هم خورده بود.  الان مهدی اکثر کلمات رو بیان می کنه و بعضی جملات رو یهو میگه.   
23 13

پایان 18 ماهگی و شیرین کاریهاش

به نام خدا سلام به همه دوستان. و عرض تسلیت بابت ایام سوگواری اباعبدالله الحسین... مهدی قشنگ من هجده ماهش تموم شده و هنوز مامانی نتونسته واکسنش رو بزنه. انشالله به زودی میریم برای واکسن. مهدی از مبل و تخت بالا میره. روی دسته مبل میره که وایسته و من حرص می خورم هم از افتادنش هم از خراب شدن مبلم. مگه گوش میده. چیکار کنم هی میگم بیا پایین میارمش دوباره میره. کوسنی مبلام هم مدام میندازه و میره روش خودشو میندازه . همه این کارا رو از پسرعمه هاش سامان و صالح یادگرفته. چیکار کنم  خودشم پسره بالاخره شیطنتهای پسرونه همراهشه. هرکاری کنم نمیشه. جز اینکه حرص میخورم و اعصابم خورد میشه و خودم داغون میشم . دیروز مهدی بهم ضرر زد البته فدای سرش ما میگیم رف...
9 13

يازده ماهگيت مبارك پسرم

به نام خدا يادم مياد ده ماه پيش همين موقع روز جمعه توي همين ساعت 12 شب دنيا اومدي و از روز سي ام به روز سي و يكم تولدت تغيير كرد. گرچه من يكي دوساعت قبلش خودمو بيمارستان رسوندم ولي تا آماده اتاق عمل شدم و خانم دكتر اومد يكي دوساعت طول كشيد و بالاخره 12 شب عزيزم دنيا اومدي و شدي همه وجود من و پدرت. مهدي جوونم امروز خيلي كارهاي ديگه تونست انجام بده... تونست هنگامي كه چهاردست و پا بود بشينه... تونست بدون اينكه جايي رو نگه داره براي مدت زيادي سرپا بمونه... تونست يه كلمه جديدتر بگه (مادرجون گفت: مهدي بابايي كجاست؟ مهدي: دد ... مادرجون: ماماني كجاست؟ مهدي رو به من كرد و گفت اينجاس) ديگه غذاخوردنش بهتر شده... تقريبا غذاهاي سفره رو كم كم ميخو...
1 13

گريه نيمه شب مهدي

ديشب مهدي ما يهو از خواب پريد و گريه‌اي شبيه جيغ كشيد به طرفش رفتم بغلش كردم آروم نميشد. فكر كردم يا مورچه اي دندونش گرفته يا دل درد داره هر كاري كردم و آروم نشد كمي آب بهش دادم ولي بعد دوباره از نو شروع كرد به گريه شديد... بغلش كردم كمي آروم گرفت دوباره خوابوندمش ولي آروم نگرفت و دوباره گريه سر داد..... رو به مادرجون كردم و گفتم شايد خوابي ديده... گفتم مهدي خواب ديدي عزيزم؟ آروم باش من كنارت هستم... گفت: بابا... بابا.. دوباره گريه كرد. و دستش رو به سمت در تكون داد دد... بابا...بابا دد.. گفتم باشه بريم بابا... آروم شد و خنديد... بغلش كردم و گفتم مادرجون ما داريم ميريم پيش بابا ... رو به مادرجون دستشو به معني باي باي تكون داد و گفت با باي....
29 13

مهدي و بازيهايش

به نام خدا ديروز مهدي تونست رنگ زرد رو از اسباب بازي خونه سازيش جدا كنه و به مامانش بده... اون معني بده و بگير رو هم بلده. سعي ميكنه با كلماتي كه خودش بر زبان مياره جمله بسازه. وقتي يكي حرفي مي زنه سعي مي كنه تكرار كنه... مهدي براي دالي بازي كردن دستهايش را تا بالاي بيني برده و سعي مي كنه با دستاي كوچولوش جلوي چشاش رو بگيره و دالي كنه.  بازي كلاغ پر و نون ببر كباب بيار و گل پوچ و دالي بازي رو بلده درضمن سن 10 ماهگي زمانيه كه توي اين سن بچه ها سعي دارن تقليد كنن پس هم مي تونين توي اين سن چيزاي زيادي به فرزندتون آموزش بدين هم مراقب رفتاراطرافيان باشين كه كودكانمان در اين سن ببينن كسي يا كودكي زبونش را در آورد يا دست توي بيني كرده كودكتان يا...
29 13

ابه و اب.ر چيست؟

به نام خدا ابه كلمه اي هست كه امروز هنگام پوشك گرفتن مهدي از زبانش بيرون آمد و من متوجه شدم كه با مادرجون بوده وقتي كنارش بود... آخه روز قبلش كه داشتم پوشك مهدي رو عوض ميكردم به مهرآرا گفتم برو اونور عيبه ... و اين توي ذهن مهدي مونده بود ولي شايد به زودي از خاطرش بره... اب...ر (با صداي فتحه) كلمه اي است كه وقتي در اخبار 22روز  بهمن نشان ميداد مردم مي گفتن الله اكبر مهدي اينگونه كلمه را تكرار كرد. در ضمن امروز براي اولين بار مقدار پلو كه روش كمي خورشت قرمه سبزي ريخته بودم مهدي با دستان كوچكش ميخورد و از اين كار لذت ميبرد.. اين پسر كوچك دوتا دندون پايين 4 تا دندون بالا داره و 2 تا دندون پايين در حال درآوردنه ...
22 13

خونه خاله ژاله و پاگشايي مهدي

مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است به نام خدا امروز مهدي ما براي اولين بار و ما براي اولين بار بعد از عروسي خاله ژاله به خونشون رفتيم خاله ژاله هم موقع خداحافظي بهم 30000 تومان پول بعنوان پاگشا و برنج و تخم مرغ داد... مامان تصميم داره با اين پول يه يادگاري برام بخره...                                                   
22 13

قطار دايناسور

به نام خدا دايي محسن از اروميه اومد و بعد از مدتها من ديدمش... من رو در آغوش گرفت و بوسم كرد و قطار دايناسور رو بهم هديه داد...            دايي محسن من هم دوستت دارم ...
22 13

شمال و روزهاي برفي

من مهدي هستم و الان 9 ماه و نيم سنمه... وقتي 9 ماه و 5 روزم بود به شمال اومديم خونه پدرجون و مادرجوون. دايي ها و خاله ها رو بعد از 6 ماه مي ديدم اونموقع خيلي كوچيكتر بودم.  من و ماماني 15 روز تمام خونه پدرجوون بوديم و جايي نرفتيم آخه برف ميباريد... برف اونقدر زياد باريد كه ماماني ترسيد من رو بيرون ببره و مثل دفعات قبل دچار سرماخوردگي بشم... وقتي پس از مدتي كه بارش برف تموم شد و هوا كمي گرمتر شد ماماني من رو برد روي برفها نشوند و حسابي ازم عكس گرفت اولين بار بود كه برف رو از نزديك مي ديدم ولي يه لحظه دستام به برف خورد و كلي زدم زير گريه آخه خيلي نمي دونم چي بود ولي يه چيزي بود كه ماماني بهش ميگه سرد بود مثل يخ.. آره دستم سرد شده بود و من ت...
22 13
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد