مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

بامزی

مرداد 94- مردکوچک

به نام خدا مهدی تقریبا تا لنگ ظهر میخوابه آخه شبا خیلی دیر میخوابه. اونهم بخاطر اینه که میخواد تا میتونه با باباش بازی کنه. و مدام به باباش میگه بریم اتاق بوپ بازی. باباش هم میره باهاش بازی می کنه و اونقدر بازی می کنه که خسته میشه و میگه مهدی کوچولو دیگه بسته بابایی خسته هست میخواد استراحت کنه و مهدی میگه نه نه نه ..بازی... . وقتی هم بیدار میشه اولین چیزی که میخواد شیره. آخه خیلی به شیر علاقه داره. بخاطر اینکه فقط شیر می خواد و از خوردن غذا امتناع میکنه به زودی میبرمش دکتر. بعد میره سراغ توپ بازی و از مامانش می خواد باهاش بازی کنه. مامانی هم قبول می کنه آخه مجبوره چون اگر قبول نکنه دیگه مهدی نمیزاره مامانی کارخونه انجام بده. ...
19 مهر 1394

مرداد 94- عکسهای مهدی تا تولد دوسالگی- مروری بر خاطرات

به نام خدا 20 ماهگی مهدی . پسرم در حال کشتی با پسرعمه صالح, سیدمهدی قهرمان لقبیه که عمه خانوم (عمه بابایی ) به مهدی داده. عید امسال مامانی و مهدی خونه مادرجون - شمال بودیم و جای بابایی حسابی سبز بود. ناگفته نمونه پدر و پسر از عشق دوریه هم تب کردن و مریض شدن.. بابای مهدی همش از دوری مهدی غصه می خورد. مهدی هم خیلی بغض کرده بود و غصه میخورد تا اینکه تب کرد و مریض شد. به این نشونی که وقتی تماس تصویری با باباش برقرار کردم باباش رو که دید تا صبح نخوابید و گریه می کرد که بریم بابا یا بابا بود؟ فردا صبحش مریض شد. هفت سین منزل کوچک خان جنگلی امامزاده قاسم فروردین 94 عاشق بازی با توپ. مخصوصا فوتبال. استعدادهای ن...
19 مهر 1394

تیرماه 94 - خستگی مامان

به نام خدا پسر قشنگم این روزا حسابی کارت شده بریز و بپاش من هم جمع می کنم. صبح ها دیر از خواب پامیشی شبها هم دیر میخوابی. صبح که از خواب پا شدم بابایی و تو هنوز خواب بودین.. بعدش به خاطر شیرخوردن از خواب پاشدی بعدش کمی شیرموز درست کردم و بعد صبحانه رو آماده کردم اما تو اصلا به هیچ کدومش لب نزدی بعد خونه رو تمیز کردم بابایی هم رفت سرکار. بعدش بردمت حموم خیلی آب بازی کردن رو دوست داری. وقتی متوجه میشی میخوام حموم ببرمت تا زمانی که بخوام ببرمت اونقدر ناراحتی می کنی تا من مجبور بشم حموم بردنت رو اولویت قرار بدم. بعدش هم ظرفا رو شستم و لباسا رو توی ماشین ریختم و شستم کلا کار هر روزم شده تمیز کردن و مرتب کردن خونه. ولی بعد از شستن ظرفا اومدم دی...
19 مهر 1394

خردادماه 94 - مسافرت به شمال

به نام خدا مهدی عزیزم ما خرداد ماه به نزد پدرجون و مادرجون و خاله و دایی رفتیم. ثنا و یسنا و مرسانا رو دیدیم و تو حسابی تونستی با مهرارا و مهراسا بازی کنی و از اینکه توی این مدت بابایی کنارت بود خیلی خوشحال بودی. البته وقتی می خواستیم بریم شمال ماشینمون رو حس کردیم بوسترش خراب شده و چون به تعطیلات برخورد کرده بودیم ناچارشدیم مسافرتمون رو عقب به اندازیم به جای اینکه پنج شنبه حرکت کنیم جمعه غروب حرکت کردیم و شب رو شهرضا موندیم صبح زود راهی شدیم و غروب شنبه رسیدیم خونه مادرجون. عمه مامانی هم اونجا بود. تازه ثنا و یسنا و خاله ژاله از بیمارستان اومدن خونه. و مدام میگفتی نی نی بالا بالاست. آره نی نیا توی اتاق بالایی بودن. توی یک هفته ای که ب...
19 مهر 1394

کوچولوی مامانی سلامممم

به نام خدا پسر قشنگم امروز پنج شنبه هست من و تو تاز  دیروز غروب تنهاشدیم.. حالا هم ناهار رو داریم آماده می کنیم تا بابایی بیاد خونه. می خواستیم هر دوتامون صدای مادرجون بشنویم هر چی زنگ زدیم گوشی رو برنداشت. می دونم که خیلی دلت براش تنگ شده چونکه می دونی چقدر دوستت داره و چقدر نازت می ده... حالا تا غروب ممکنه مادرجون خودش زنگ بزنه عزیزم. من هم که حسابی دلم برای همشون تنگ شده... راستی می دونی دیروز دخترخاله مهرآرا و مهرآسا باهات صحبت می کردند می گفتن نی نی بیاد بشینه باهاش بازی کنیم ... مهرآرا گفت نی نی دوستت دارم یه دنیای بزرگ... من هم بجات گفت خاله جون من و نی نی و عمو تو و آبجی گلت رو دوست داریم خیلی زیاد دلمون براتون تنگ شده ... اگه بچ...
21 13

33 هفتگی تمام

به نام خدا پسر قشنگم سلام. امروز دوشنبه هست و من خاطرات دورانی رو که توی دل مامانی رو میگذرونی برات مینویسم. عزیزم روز 5 شنبه عمه آرزو با مادرجون بابایی اومدن خونه ما و عمه روز شنبه غروب رفت و دیروز یکشنبه هم مادرجون خونه عمه آزاده رفت. توی این مدتی که عمه آرزو خونمون بود  کمدای اتاق رو با کمک بابایی و مادرجون جابجا کردن تا بتونیم تخت و کمدت رو جا بدیم. وقتی وسایل سیسمونیت رو دیدن نمی دونی چقدر خوششون اومد می گفتن خیلی لوکس و زیباست. خب راست هم میگن واقعا دست مامان جون و باباجون درد نکنه که زحمت کشیدن و تهیه کردن. توی این مدت که عمت خونه ما بود نمی دونی پسرعمه هات سامان و صالح چه شیطنتهایی که نکردن اونا الان 3 ساله هستن و تقریبا اگه ک...
28 13

روز دوشنبه 4 تيرماه (دو ماه و 4 روزگي)

به نام خدا از خونه عمه آرزو به همراه عمه و سامان و صالح و بابايي باهم بخونه مادر(بابايي) رفتيم و چند روز اونجا بوديم و من اصلا به نت دسترسي نداشتم. پسرم هربار كارهاي جديد مي كردي و همش تو بغل عمه آرزو بودي... سامان و صالح هم حسابي شيطنت مي كردن. بيشتر وقتها صالح مي اومد بوست مي كرد و نازت مي داد سامان هم وقتي مي ديد داييش يعني بابات نازت مي كنه ناراحت مي شد و قهر مي كرد و يه گوشه كز مي كرد تا بابايي بره سراغش. ولي در كل بيشتر وقتها هم مي اومد بوست مي كرد.                          ...
14 13

یک ماهگی پسملی من

آقا مهدی پسر کوچولوی من یک ماهش تموم شده و حالا یک ماه و یک روزشه... خداجوووووووون شکرت. حالا خوابش کمتر شده و بیشتر بیداره... بخصوص شبها که می خواد یکی باهاش بازی کنه... وای که من چقدر بی خوابی دارم... دست تنهام خانوادم بخصوص مامانم که نیس بعضی وقتا از بس که نمی تونم به همه کارام برسم گریم میگیره... روز میلاد حضرت علی روز عشقمون مبارک باد... همسرم پیشاپیش سالگرد ازدواجمون مبارک... یادمه روز میلاد حضرت علی من و همسرم به هم رسیدیم و همه می گفتن چه کادویی برای همسرت دادی؟ من هم گفتم بالاترین کادو رو بهش دادم امروز بهش بلی رو دادم... هههههه.. چه روز قشنگی بود علیرضای خوب و مهربونم دوستتتتتتت دارم یه عالمه. روزت مبارک عزیزمممممم ...
1 13
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد