مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

بامزی

مهر 94- خواب

به نام خدا مامان بخواب لالا... میگم باشه مهدی میخوابم توهم بخواب دیگه نصفه شبه. سرش رو میزار روی بالش میخونه لالالالایی..لالالالایی.. گجشک لالا... اوشید لالا... اومد مهتاب لالا...لالالالایی.لالالاییی. گل خوابید لالالالالایی.. قوباغه خوابید بیشه ... لالالالایی. بعد من هم باهاش میخونم لالالالایی.. از صدای لالایی مهدی خوابم برد... و مهدی پاشد و رفت سراغ بیسکوییت .... آروم دست کشید روی صورتم ... مامان.. مامان... پاشو... و من که خیلی خسته بودم و خوابم عمیق شده بود از خواب پاشدم بله مهدی چی شده نخوابیدی؟ ... مامان بیسکوییت میخوام.. گفتم خب بازش کن بخور.. مامان... پاشو... بازکن... ظرف بیار... پاشدم و پیش دستی آوردم و بیسکویت رو براش باز کردم....
19 مهر 1394

مهرماه 94- مهدی مهربون ما

به نام خدا مهدی من خیلی مهربونه. از چیزی ناراحت باشه مدام میگه منو صدا میزنه میگه مامان... مامان .. مامان ... مامان و هر بار بلندتر. من هم باید باهر بار مامان گفتنش بگم جانم.. عزیزم... چی شده مهدی ... جوونم بگوو... بعد شروع میکنه به گفتن چیزی که باعث ناراحتیش شده. مهدی من شعر رو می خونم ادامش رو تو بگو... من: یه توپ دارم ... مهدی : قیلقیلیه  من: سرخ و سفید  مهدی: آبیه   من: میزنم زمین   مهدی: هوااااایه بعد میگه: مامان بوپ هوااااااا ... میگم آره مامانی. میره زود و سریع توپش رو میاره.. میگم مهدی نه ها اینجا هوایی شوت نکنیا... با خنده زیرکانه ای به توپ نگاه می کنه میندازه زمین و با پا یه شوت محکم می ک...
19 مهر 1394

شهریور 94-

به نام خدا هنوز نتونستم مهدی رو از پوشک بگیرم چون مهدی به جای غذا مثل بچه شیرخواره ها فقط شیر می خوره. و طبیعتا ادرارش هم زیاده. حالا برنامه ریزی کردیم تا با مشورت دکتر کم کم شیر رو ازش بگیریم و به غذا خوردن رو بیاره و اونوقت پوشک رو ازش می گیرم. البته با کمک شورت آموزشی. مهدی وقتی میخواد بشماره میگه 2 4 9 10 هوراااا. خیلی هم شیطونی می کنه. از سر کنجکاوی همه چیز رو بر می داره. و از سر کنجکاوی خراب می کنه. و حالا صاحب گوشی مامان شده و باهاش بازی می کنه. و توی گالری می ره و یا عکس می گیره و کلی هم ذوق می کنه. عاشق یه دفعه پریدناش توی بغل مامانی هستم. و من رو به اغوش می کشه و بوسم میکنه باباشو یهو میبوسه نشون میده قلبا بچه بامحبت...
19 مهر 1394

شهریور 94- خاطرات مسافرت 2

شنبه از خستگی همه خوابیده بودن فقط مامان بود که از شوق دیدن مجدد بابا و مامان و خانواده از خواب پاشد. حوالی ظهر بابایی از خواب پاشد با هم رفتیم انزلی تا مهمونامون رو ببریم گردش. اما همه رفته بودن کنار دریا وقتی از در خونه اومده بودیم بیرون ساعت 5 بود رفتیم رستوران ناهار فکر کنم ساعت 5 رستورانی ناهار بده. فقط یه رستوران کم تجربه  غذا داشت که نمی دونست چطور باید پذیرایی کنه. اومدیم منو رو انتخاب کنیم که عمه آرزو گفت وای من کباب ترش خوردم خیلی خوشمزه هست. و همگی بر حسب این اشتیاقی که با فریاد گفته شد همونو انتخاب کردیم وقتی آوردن اولین کسی که لب نزد عمه آرزو بود حیران مونده بود انتظار کباب کوبیده ترش رو داشت اما کباب کنجه ای بود که اونقدر ...
19 مهر 1394

خاطره مسافرت 1

به نام خدا روز چهارشنبه منزل مامان بابایی رفتیم تا به همراه خانواده بابایی به طرف شمال حرکت کنیم. غروب چهارشنبه بابایی بعد از کلی زحمت تونست باربند رو ببنده و کلی وسایلا رو داخل ماشین جا بده. شب مهدی رو زودتر خوابوندم تا بتونم به بابایی کمک کنم. ساعت دو شب شد بابایی تا یه دوشی بگیره بیاد بیرون مامان خوابش برد بالاخره بابایی هم ساعت دو و نیم خوابید. قرار بر این بود که ساعت 6 صبح حرکت کنیم. مامانی ساعت پنج و نیم صبح از خواب پاشد و کاراش رو انجام داد اما هیچکی زودتر از مامانی پانشد همه ساعت 6.30 از خواب پاشدن کاراشون رو کردن و هفت ربع از منزل حرکت کردن. صبح حرکت کردیم مامان جون بابایی جلو کناردست بابایی نشست و مامانی عمه آرزو با بچه ها عقب ن...
19 مهر 1394

مرداد 94- مهدی و بدخوابی هاش

به نام خدا چندوقتیه که مهدی شبا اصن نمیخوابه و میتونم بگم صبح ساعت 4 صبح میخوابه وقتی برقا رو شب خاموش می کنم تا راحت بخوابیم نمیزاره خاموش بمونه و همه چراغا رو روشن میکنه. سراغ یخچال و کابینتا میره یه وقت گوشی و یا تلویزیون میخواد نگاه کنه. خلاصه من اگر بخوابم بیدارم میکنه که پا به پاش بیدار بمونم یعنی خوابیدن ممنوع... یه وقت ساعت سه صبح یه لحظه چشمم روی هم اومد و خوابم برد مهدی از کابینت شکر رو برداشت همشو خالی کرد توی آشپزخونه و هال... بعد جای خالی شکر رو آورد بهم نشون بده صدام زد مامان مامان ریخت... من یهو از خواب پریدم فهمیدم مهدی دست گلی به آب داده ... دیگه کم کم داشت صبح می شد جاروبرقی برداشتم همه جا رو جاروبرقی کشیدم البته کلی نق ...
19 مهر 1394

مرداد 94- مهدی در هنگام خرید

به نام خدا میگن وقتی بچه در سن پایین چیزی خواست اگر بهش بدین عادت میکنه و بهونه گیر می شه و طبق عادت بیرون چیزی ببینه میخواد. رفته بودیم هایبرمارکت تا برای یخچال خونه خرید کنیم و یه مقدار چیز برداشتیم. می خواستیم حساب کنیم که مهدی لباسمو کشید برد به سمت شکلاتا و گفت مامان شکلات... شکلات... گفتم مهدی اینا برای ما نیست که برداریم. رفت سمت باباش دست باباش رو کشید به سمت شکلاتا و گفت شکلات باباش گفت نه نمی شه بریم خونه بهت میدیم تو خونه شکلات هست. ولی مهدی باز میخواست. دیگه نتونستیم ناراحتیش رو ببینیم و یه مقدار شکلات خریدیم. اولین بار بود که مهدی توی مغازه چیزی درخواست میکرد. اما در خواست مهدی برای باردوم... رفته بودیم تا مامان برای...
19 مهر 1394

مرداد 94- ماجرای از پوشک گرفتن

به نام خدا مامانی قصد داره مهدی رو از پوشک بگیره. از پوشک گرفتن بچه ها سه مرحله داره مرحله اول توی هجده ماهگی عموما همه بچه ها وقتی کارشون رو انجام دادن میگن که خیلی از خانوما فکر می کنن موقع گرفتن بچه از پوشکه در حالی که بچه بعد از انجام دادن کارش خبر میده و مادرها نباید عجله کنن چون اگر با ذوق اینکه حالا بچشون میفهمه و از پوشک بگیرنش فرش ها نجس می شن چون بچه توی مرحله ایه که بعد از انجام دادن کارش خبرمیکنه و براثر دعواها و کتک های مادر به فرزند باعث مشکلات دیگه ای برای بچه می شه. مرحله دوم زمانیه که بچه ها دارن کارشون رو انجام میدن و در حین آن میگن حدودا از 2 سالگی شروع می شه تا دو ماه یا سه ماه بعد و یا شاید بیشتر و یا شاید کمتر بست...
19 مهر 1394

مرداد 94- ماجراهای مهدی و آقا پلیس مهربون

مهدی یه ماشین پلیس و یه تفنگ کوچولو داره که خیلی دوستشون داره. هروقت توی تلویزیون ببینه پلیسا با تفنگ دارن تیراندازی می کنن . تفنگش رو میاره و صدای شلیک درمیاره باهاش بازی می کنه از فیلما یاد گرفته وقتی میخواد شلیک می کنه یه پاش رو جلو و یه پاش رو عقب میبره بعد خودش رو پرت می کنه روی زمین و قل می خوره  و شلیک می کنه مثل خود پلیسا خیلی خندم میگیره وقتی می بینمش اینجوری خودش رو میندازه رو زمین. خیلی دلم میخواد از این صحنه ها عکس و فیلم بگیرم اما وقتی ببینه و متوجه بشه داره عکس یا فیلم میگیرم خودش رو جمع  و جور میکنه و میاد سراغ دوربین. وقتی هم ماشین پلیس واقعی توی خیابونا میبینه به فکر ماشین پلیس خودش ذوق میکنه و به من نشونش مید...
19 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد