مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

بامزی

ان شاء الله قلب مهربونت برای همیشه بتپه عزیزم

به نام خدا   این روزها رفتار مهدی خیلی شیرین تر از قبل شده. حتی شعور و درکش هم بیشتر شده. مادرجون (بابایی) خونه ما اومده بودن. حسابی با مهدی سرگرم شد. و کلی بازی می کردن با هم. مهدی از بس که فکر می کنه مادرجون هم بازیشه کلی سربه سرش میزاره. داشتیم شام می خوردیم و البته دوغ هم بود من از دوغ داخل لیوان ها ریختم و جای همگی سبز شام می خوردیم که لیوان دوغ مادرجون خالی شد... مهدی دوغ رو برداشت بریزه داخل لیوان و گفت مامان یون بخور... وقتی بطری دوغ خالی شد و دید لیوان مادرجون خالی شده از لیوان خودش میخواست برای مادرجون بریزه که گفتم مهدی زشته عیبه... خیلی ممنون که می خوای دوغت رو بدی مادرجون ولی این برای خودته چون دهن زدی دیگه نباید ت...
3 آبان 1394

کلمه جدید مهدی و کار جدیدش

به نام خدا مهدی بیا غذا بخور... نه بابا... مهدی میخواهی با این بازی کنی.... نه بابا... مهدی بامن بازی می کنی.... نه بابا نمی دونم اصلا این بچه نه بابا رو از کجا یاد گرفته کار جدیدش هم اینه که میاد جلوی صورتم به بهانه ترسوندنم یه دست محکم به هم میزنه این رو هم واقعا نمی دونم چه جوری از کجا یاد گرفت هروقت لباسش رو عوض می کنم میگه بریم... میگم کجا ... میگه بریم دیگه... میگم نه ما جایی نمیریم. طفلی صداش هم در نمیاد و هیچ اعتراضی نمی کنه که روزها توی خونه به چهاردیواری خونه زل میزنه. واقعا دلم براش میسوزه. خیلی بچم تنهاست.   ...
22 مهر 1394

مهر 94- خواب

به نام خدا مامان بخواب لالا... میگم باشه مهدی میخوابم توهم بخواب دیگه نصفه شبه. سرش رو میزار روی بالش میخونه لالالالایی..لالالالایی.. گجشک لالا... اوشید لالا... اومد مهتاب لالا...لالالالایی.لالالاییی. گل خوابید لالالالالایی.. قوباغه خوابید بیشه ... لالالالایی. بعد من هم باهاش میخونم لالالالایی.. از صدای لالایی مهدی خوابم برد... و مهدی پاشد و رفت سراغ بیسکوییت .... آروم دست کشید روی صورتم ... مامان.. مامان... پاشو... و من که خیلی خسته بودم و خوابم عمیق شده بود از خواب پاشدم بله مهدی چی شده نخوابیدی؟ ... مامان بیسکوییت میخوام.. گفتم خب بازش کن بخور.. مامان... پاشو... بازکن... ظرف بیار... پاشدم و پیش دستی آوردم و بیسکویت رو براش باز کردم....
19 مهر 1394

مهرماه 94- مهدی مهربون ما

به نام خدا مهدی من خیلی مهربونه. از چیزی ناراحت باشه مدام میگه منو صدا میزنه میگه مامان... مامان .. مامان ... مامان و هر بار بلندتر. من هم باید باهر بار مامان گفتنش بگم جانم.. عزیزم... چی شده مهدی ... جوونم بگوو... بعد شروع میکنه به گفتن چیزی که باعث ناراحتیش شده. مهدی من شعر رو می خونم ادامش رو تو بگو... من: یه توپ دارم ... مهدی : قیلقیلیه  من: سرخ و سفید  مهدی: آبیه   من: میزنم زمین   مهدی: هوااااایه بعد میگه: مامان بوپ هوااااااا ... میگم آره مامانی. میره زود و سریع توپش رو میاره.. میگم مهدی نه ها اینجا هوایی شوت نکنیا... با خنده زیرکانه ای به توپ نگاه می کنه میندازه زمین و با پا یه شوت محکم می ک...
19 مهر 1394

شهریور 94-

به نام خدا هنوز نتونستم مهدی رو از پوشک بگیرم چون مهدی به جای غذا مثل بچه شیرخواره ها فقط شیر می خوره. و طبیعتا ادرارش هم زیاده. حالا برنامه ریزی کردیم تا با مشورت دکتر کم کم شیر رو ازش بگیریم و به غذا خوردن رو بیاره و اونوقت پوشک رو ازش می گیرم. البته با کمک شورت آموزشی. مهدی وقتی میخواد بشماره میگه 2 4 9 10 هوراااا. خیلی هم شیطونی می کنه. از سر کنجکاوی همه چیز رو بر می داره. و از سر کنجکاوی خراب می کنه. و حالا صاحب گوشی مامان شده و باهاش بازی می کنه. و توی گالری می ره و یا عکس می گیره و کلی هم ذوق می کنه. عاشق یه دفعه پریدناش توی بغل مامانی هستم. و من رو به اغوش می کشه و بوسم میکنه باباشو یهو میبوسه نشون میده قلبا بچه بامحبت...
19 مهر 1394

شهریور 94- خاطرات مسافرت 2

شنبه از خستگی همه خوابیده بودن فقط مامان بود که از شوق دیدن مجدد بابا و مامان و خانواده از خواب پاشد. حوالی ظهر بابایی از خواب پاشد با هم رفتیم انزلی تا مهمونامون رو ببریم گردش. اما همه رفته بودن کنار دریا وقتی از در خونه اومده بودیم بیرون ساعت 5 بود رفتیم رستوران ناهار فکر کنم ساعت 5 رستورانی ناهار بده. فقط یه رستوران کم تجربه  غذا داشت که نمی دونست چطور باید پذیرایی کنه. اومدیم منو رو انتخاب کنیم که عمه آرزو گفت وای من کباب ترش خوردم خیلی خوشمزه هست. و همگی بر حسب این اشتیاقی که با فریاد گفته شد همونو انتخاب کردیم وقتی آوردن اولین کسی که لب نزد عمه آرزو بود حیران مونده بود انتظار کباب کوبیده ترش رو داشت اما کباب کنجه ای بود که اونقدر ...
19 مهر 1394

خاطره مسافرت 1

به نام خدا روز چهارشنبه منزل مامان بابایی رفتیم تا به همراه خانواده بابایی به طرف شمال حرکت کنیم. غروب چهارشنبه بابایی بعد از کلی زحمت تونست باربند رو ببنده و کلی وسایلا رو داخل ماشین جا بده. شب مهدی رو زودتر خوابوندم تا بتونم به بابایی کمک کنم. ساعت دو شب شد بابایی تا یه دوشی بگیره بیاد بیرون مامان خوابش برد بالاخره بابایی هم ساعت دو و نیم خوابید. قرار بر این بود که ساعت 6 صبح حرکت کنیم. مامانی ساعت پنج و نیم صبح از خواب پاشد و کاراش رو انجام داد اما هیچکی زودتر از مامانی پانشد همه ساعت 6.30 از خواب پاشدن کاراشون رو کردن و هفت ربع از منزل حرکت کردن. صبح حرکت کردیم مامان جون بابایی جلو کناردست بابایی نشست و مامانی عمه آرزو با بچه ها عقب ن...
19 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد