مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

بامزی

33 هفته و 2 روز

به نام خدا سلام به همه دوستان عزیزی که وبلاگم رو می خونن. ما و پسرمون اومدیم تا سال نو را تبریک بگیم. انشالله در سال جدید به همه آرزوهای قشنگتون برسید... و از خداوند سلامتی و سعادتی و شادکامی همه را خواهانم. خداجونم شکرت. هر لحظه که می گذره به لحظه دیدار فرزندمون نزدیک می شیم. پسر عزیزم از خداوند می خواهم به سلامتی و به وقتش به دنیا بیای و همیشه و همه سال شاد و سلامت و خوشبخت زندگی کنی ***آمین*** امروز بابایی شیفته و قرار شد مامانی موقع سال تحویل بره پیش بابایی و اونجا سال رو با هم تحویل کنیم. از اینکه مامانی امسال عید کنار خانوادش نیست ناراحته ولی دعا می کنه که خانواده هامون سلامت و شاد باشن. وروز این رفاقت را نگاهبانی می...
30 13

34 هفته تمام

به نام خدا فردا من و پسرم وارد 35 هفتگی میشیم. خدایا شکرت. پسر عزیزم روزهای خیلی سختی رو مامانی داره میگذرونه. انشالله به سلامتی دنیا بیای و خنده های قشنگت رو ببینیم تا مامانی همه این سختی ها رو فراموش کنه.
5 13

وارد 23 هفته و 1 روز شدی

به نام خدا فرزندم سلام امروز وارد 23 هفته و 1 روز شدی و من خیلی خوشحالم و بی صبرانه من و بابا منتظر تولدت هستیم. دلمون میخواد زود زود زمستون تموم بشه و بالاخره اردیبهشت ماه از راه برسه و چهره ماه و زیبای تو رو ببینیم... پس خوب مراقب خودت باش. دوستت دارم خیلی زیاد.........
19 13

خريد ماشين

به نام خدا ما روز تولد امام زمان ماشين خريديم و قرباني كرديم و قرآني كه مادرجون به ميمنت خريد ماشين به بابايي داد داخل ماشين گذاشتيم و انشالله اولين سفرمون با ماشين به قم ميريم. شب تولد امام زمان مادرجون پدرجون خونشون جشن هرساله ميگيرن و من امسال كنارشون نبودم توي جشن حضور نداشتم نمي دوني چقدر ناراحت شدم از ته قلبم ميخواستم باشم انگار قسمت من نبود اما روز تولد امام زمان به همراه دايي احمد و زندايي نيلوفر به جشن مولودي رفتيم اونجا يه دختر بچه اي وقتي ديد داري شير مي خوري اومد جلو از حسادت يهو موهات رو كشيد. اولين بار بود كه يكي زده بودتت و من خيلي ناراحت شدم. عزيزم پسر گلم همه اين اتفاقات خوب به خاطر قدم مباركت هست. من و بابايي خيلي د...
14 13

واكسن دوماهگي (اول تيرماه روز شنبه)

سلام عزيز دل ماماني و بابايي مهدي عزيزم قرار بود صبح شنبه به همراه من و بابايي بري واكسن بزني همه مي گفتن واكسن دوماهگي از ختنه كردن سخت تره دردناك تره و تب آوره... خداميدونه چقدر نگران بودم صبح بابايي بيرون بود زنگ زدم گفتم بيا باهم بريم بچه رو واكسن بزنيم. بابايي گفت توي اداره گير كردم و زودتر از 12 نمي رسم و من خيلي ناراحت شدم گوشي رو قطع كردم و بهت استامينوفن دادم و آماده شدم و رفتيم براي واكسن زدن. خانم بهداشتيه از من خواست پاهات رو نگه دارم وقتي سوزن رو زد گريه كردي بعدش قطره داد خوردي و بعد دوباره خواست پاهات رو براي واكسن زدن نگه دارم بميرم برات كه درد كشيدي. كوچولوي ملوس ماماني بعد از زدن واكسن ديگه درد نداشتي وقتي رفتم خونه خوا...
14 13

51 روزگی

به نام خدا پسر عزیزم مهدی گلم روز جمعه ابایی خونه بود و خودشو برای امتحان فردا آماده می کرد قرار بود بعد ازظهر بریم خونه مادرجون بابایی. اما مناظره های مربوط به انتخابات که شروع شد نگاه کردیم و دیرتر رفتیم. آقای غرضی از بین بقیه نمایندگان خیلی باحال صحبت می کرد کلی از حرفاش خندم میگرفت. بالاخره به خونه مادرجون بابایی رفتیم. عمه آرزو که قرار بود به خونشون بره نرفت و موند چون می خواست ببینتت. وقتی هم که اونجا بودیم همش بغل عمه آرزو بودی و مدام نازت می کرد و تکونت می داد می گفت بزرگ شدی می گفت به همه چیز توجه می کنی و خودتو لوس می کنی  و  می گفت خیلی عوض شدی  می گفت با اینکه خوابوندمش و الان کنارم خوابوندمش ولی دلم براش تنگ شده و من گفتم من بی...
19 13

54 روزگی

به نام خدا پسرم روز چهارشنبه مصادف با میلاد امام حسین ساعت 2 بعدازظهر ختنه شد هورااااااااااااااااااا مبارکه =D>. اصلا فکر نمی کردم دکترش این قدر خوب ختنه کنه. وقتی بخیه زد و بعدش باند پیچی کرد فکر کردم به صورت معمولی مثل بقیه ختنه ها  ختنه شده و حتی فکر می کردم باند رو وقتی باز کنم کلی زخمه. اما دیروز یکشنبه 26 خرداد وقتی باندش رو باز کردم نه تنها زخم نبود بلکه زخمش خوب هم شده ولی حالا بعضی وقتا موقع ادرار گریه می کنه که دکترش گفت مدام از پماد استفاده کنم بهتر می شه. خدایا شکرت که فرزندی سالم و صالح و باهوش به ما عطاکردی... پسرم دیگه خدا رو شکر شبها گریه و بیقراری نمی کنه. هر کسی رو که بشناسه صداش رو بشنوه در اطرافش به دنبالش میگرده. وقتی...
27 13

منزل خاله پري

روز چهارشنبه به منزل خاله پري (خاله مامان) رفتيم. از قضا دختر خاله (ميترا و مونا) و دختراي گل دخترخاله ميترا (آتنا و آسنا) هم بودن آسنا حسودي مي كرد و يه جورايي سعي مي كرد بياد جلو و بزنتت ولي موفق نشد. ما كه بعد از مدتها مي ديديمشون حسابي سرگرم صحبت كردن بوديم و متوجه گذشت زمان نشديم. بابايي هم با شوهر دخترخاله ميترا سرگرم صحبت كردن بود. قرار شد زماني كه بابايي شيراز برميگرده يه روز به خونه خاله جون پري بريم و شب اونجا بمونيم.
14 13

روز پنج شنبه (دو ماه و 14 روزگي)

عزيزم امروز بابايي بره شيراز نمي دوني از صبح حالم گرفته بود خيلي سخته. بالاخره بابايي از ما خداحافظي كرد و خداحافظي خيلي گرم ازت كرد تو رو بوسيد و نگات مي كرد بغلت كرد و باهات حرف ميزد و تو نگاش مي كردي و سعي مي كردي كه باهاش حرف بزني لابه لاي حرفاي بابايي مي خنديدي. و ازش مي خواستي تو بغلش نگهت داره اما وقتي تو رو زمين گذاشت دلم خالي شد برام سخت بود كه ببينم ديگه تا مدتي بابايي كنارمون نيست. بابايي رو بدرقه كردم و مهرآرا و مهرآسا به همراه خاله هاله مهدكودك رفتن. بابايي از اينكه تنها برمي گشت شيراز خيلي ناراحت بود. مي گفت خيلي زياد دلم برات تنگ مي شه.  و اما ماماني كه يكسال تنها توي خونه ساكت زندگي مي كرد و جز صداي تيك تاك ساعت صداي دي...
14 13

روز جمعه (دوماه و 16 روزگي)

امروز از صبح خوابيده بودي. و غروب به همراه خاله هاله و دخترخاله هاي گلت مهرآرا و مهرآسا كوچولو سوار كالسكه كرديمت و به پارك محلي رفتيم. تا يه كمي هوا عوض كنيم شايد معده درد من هم خوب بشه اما خوب نشد. حالا هم ماماني كه اومد خونه مشغول نوشتن خاطراتته. انشالله از اين به بعد بهتر از اين برات مي نويسم. ببخش پسرم كه عجله اي نوشتم           ...
14 13
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بامزی می باشد